ترجمه مقاله

بلندی

لغت‌نامه دهخدا

بلندی . [ ب ُ ل َ ] (حامص ، اِ) برآمدگی ، نقیض پستی و کوتاهی . (ناظم الاطباء). برشدگی . شُموخ . عَرار. عَلاوة. عِلْو یا عُلُوّ. قُردَوة. قِنی ̍ :
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندی که نابوده پست .

ابوشکور.


همی داشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب .

فردوسی .


جهان را بلندی و پستی توئی
ندانم چه ای هرچه هستی توئی .

فردوسی .


زایران برآرم یکی تیره خاک
بلندی ندانند باز از مغاک .

فردوسی .


بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب .

فردوسی .


زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه .

فردوسی .


تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا درپس هر لیلی آینده نهاریست .

فرخی .


هَدهَدة؛ فرود آوردن چیزی را از بلندی به پستی . (از منتهی الارب ). || علو. بالایی . (فرهنگ فارسی معین ). رفعت . (آنندراج ) (غیاث ) :
آفتابی بدان بلندی را
لکه ٔ ابرناپدید کند.

سعدی .


- بلندی همت ؛ بلندهمتی . دارای همت بلند بودن : نوع سیم از انواع تحت جنس شجاعت ، بلندی همت است . و آن عبارتست از آنکه نفس را در طلب جمیل سعادت و شقاوت این جهانی در چشم نیاید و بدان استبشار و ضجرت نماید تا بحدی که از هول مرگ نیز باک ندارد. (نفائس الفنون ، حکمت عملی ). || درازی . (غیاث ) (آنندراج ). طول . (فرهنگ فارسی معین ) :
هرگزبود آدمی بدین زیبایی
یا سرو بدین بلندی و رعنایی .

سعدی .


- امثال :
بلندی شمشیر چه باید گامی پیش نه ؛ یونانیان می نویسند که جوانی از مردم اسپارطه از کوتاهی شمشیر خویش شکایت میکرد، مادر گفت از صف گامی پیش نه . لیکن ظاهراً این مثل در ایران نیز متداول بوده و عامیان امروز گویند: بلندی قداره بی فایده است یک قدم جلو. (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به روزنامه ٔ فکر آزاد شماره ٔ 40 سال اول شود.
- بلندی روز؛ فراخی آن . وقت نیمروز: شدّالنهار؛ وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. (منتهی الارب ). || ارتفاع . (از ناظم الاطباء)(فرهنگ فارسی معین ). شَرَف . سَمک : هریکی را [ از هرمان مصر ] چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی . (حدود العالم ) . || بزرگی و افراختگی . (ناظم الاطباء). بزرگی و عظمت . (فرهنگ فارسی معین ). ذِکر. رِفعة. سَناء. علاء. عُلوّ. عُلی ̍. فُخَیمة. مَسعاة. مَعلاة :
بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی .

فردوسی .


بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود.

فردوسی .


فروغ و بلندی نجوید ز کس
دل افروز رخشنده اویست و بس .

فردوسی .


رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ .

فردوسی .


گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی .

خاقانی .


ببینیم کز ما بلندی کراست
درین کار فیروزمندی کراست .

نظامی .


بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلّم جز این .

سعدی .


بلندی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست .

سعدی .


بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی .

سعدی .


کَساء؛ بلندی مرتبه . (منتهی الارب ).
- بلندی دادن ؛ عظمت دادن . پایگاه رفیع بخشیدن . به مقام عالی رسانیدن :
بلندی تو دادی تو ده زور و فر
که خواهم از او باز خون پدر.

فردوسی .


دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز بخت و دشمنانش را ز دار.

امیرمعزی (از آنندراج ).


- بلندی منش ؛ طبع بلند داشتن :
زن و مرد را از بلندی منش
سزد گر برآید سر از سرزنش .

فردوسی .


|| کبر و غرور :
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و گندآوری .

فردوسی .


ز فرمان اگر یک زمان بگذری
بلندی گزینی و گندآوری .

فردوسی .


|| قوت در آواز. جهر در صوت . جهری . جهوری بودن صوت . (یادداشت مرحوم دهخدا). جِرم .
- بلندی دادن سخن ؛ شیوا کردن آن . فصیح و بلیغ ادا کردن آن :
به فرخ فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی .

نظامی .


- بلندی دادن ناله ؛ به آوای بلند نالیدن . ناله سر دادن . زار نالیدن . به آوای بلند گریستن :
گر نیاید آن کمان ابروی من مانند تیر
صد بلندی میدهم هر ناله ٔ آهسته را.

علی خراسانی (از آنندراج ).


|| (اِ) جای بلند. مکان مرتفع. جای رفیع. (یادداشت مرحوم دهخدا). پشته . فراز. أمت . أوج . رابیة. رَباءة. رباوة [ رَ / رِ / رُ وَ ]. رَبْو (رِبْو، رُبْو). صعود. قنوع . مَشرف . مَشرفة : این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش . (نوروزنامه ).
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.

سعدی .


اِرتباء، استعلاء؛ بر بلندی برآمدن . (منتهی الارب ). اَعراف ؛ بلندیها میان بهشت و دوزخ . (ترجمان القرآن جرجانی ). خُطمة؛ بلندی کوه . (منتهی الارب ). سَرکوب ؛ بلندییی که بر قلعه ها و خانه ها مشرف بود. (از برهان ). || قله . (ناظم الاطباء). بالا. سر :
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.

فردوسی .


به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه .

اسدی .


- بلندی طاق ؛ در اصطلاح معماری و ساختمان ، خیز. (از فرهنگ فارسی معین ). مرتفعترین قسمت طاق که مشابه قله است در کوه .
ترجمه مقاله