بنشاختن
لغتنامه دهخدا
بنشاختن . [ ب ِ ت َ ] (مص ) نشانیدن . (برهان ) (آنندراج ). بنشاندن . (شرفنامه ٔ منیری ). نشانیدن و جای دادن و افراختن . (ناظم الاطباء) :
چو شاگرد را دید بنواختش
بر مهتران شاد بنشاختش .
به خسرو سپردند و بنواختش
بر گاه فرخنده بنشاختش .
بپرسید بسیار و بنواختش
بخوبی بر تخت بنشاختش .
بپرسید و بنشاختش پیش خویش
غمی شد ز جان بداندیش خویش .
چو او را پیش خود بر گاه بنشاخت
همی از ماه تابان بازنشناخت .
برآمد جم از جای و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش .
چو شاگرد را دید بنواختش
بر مهتران شاد بنشاختش .
فردوسی .
به خسرو سپردند و بنواختش
بر گاه فرخنده بنشاختش .
فردوسی .
بپرسید بسیار و بنواختش
بخوبی بر تخت بنشاختش .
فردوسی .
بپرسید و بنشاختش پیش خویش
غمی شد ز جان بداندیش خویش .
فردوسی .
چو او را پیش خود بر گاه بنشاخت
همی از ماه تابان بازنشناخت .
(ویس و رامین ).
برآمد جم از جای و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش .
اسدی .