ترجمه مقاله

بهی

لغت‌نامه دهخدا

بهی . [ ب َ هی ی ] (ع ص ) روشن و تابان . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
لطف معروف تو بود آن ای بهی
پس کمال البرّ فی اتمامه .

مولوی (مثنوی چ خاور ص 395).


|| خوب و حسین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خوب . (ناظم الاطباء) (غیاث ) (از اقرب الموارد) :
مر کراهت در دل مرد بهی
چون درآید زآفتی نبود تهی .

مولوی .


|| زیبا. (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- بهی پیکر ؛ خوب روی و خوب صورت ونیکوشکل و خوش اندام . (ناظم الاطباء) :
بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنانست کاسکندری .

نظامی .


- بهی پیکری :
چو آن هر سه پیکر بدان دلبری
که برد از دو پیکر بهی پیکری .

نظامی .


- بهی رو ؛ خوش رو. خوب رو :
طبیب بهی روی با آب و رنگ
ز حلم خدا نوشدارو بچنگ .

نظامی .


- بهی طلعت ؛ آنکه طلعت و روی زیبا دارد :
ملک زاده ای بود در شهر مرو
بهی طلعتی چون خرامنده سرو.

نظامی .


ترجمه مقاله