بچشم خوردن
لغتنامه دهخدا
بچشم خوردن . [ ب ِ چ َ / چ ِ خوَر / خُرْ دَ ] (مص مرکب ). به چشم آمدن . مورد توجه قرار گرفتن . || دقت کردن در چیزی یا کسی :
افتادگیش بس که خوش افتاد شمارا
خوردید بچشم این دل صد پاره ٔ ما را.
|| چشم زخم رسانیدن . (آنندراج ). و رجوع به چشم شود. || با چشم خوردن ، در تداول عامه نگاه بد و آکنده از شهوت به کسی کردن . با دیده ٔ شهوت بکسی نگریستن .
افتادگیش بس که خوش افتاد شمارا
خوردید بچشم این دل صد پاره ٔ ما را.
وحید.
|| چشم زخم رسانیدن . (آنندراج ). و رجوع به چشم شود. || با چشم خوردن ، در تداول عامه نگاه بد و آکنده از شهوت به کسی کردن . با دیده ٔ شهوت بکسی نگریستن .