ترجمه مقاله

بکسمات

لغت‌نامه دهخدا

بکسمات . [ ب َ س َ ] (اِ) بقسمات . نوعی از نان روغنی باشد که روی آن را مربعمربع بریده بپزند و بیشتر مسافران بجهت توشه ٔ راه بردارند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). نوعی از نان که مربع پزند و در ریسمان کشند و مسافران بجهت توشه بردارند. (رشیدی )(از جهانگیری ) (از هفت قلزم ) (از آنندراج ). نان سوخاری . (یادداشت مؤلف ). توشه ایست که از آرد و دوغ پزند. (شرفنامه ٔ منیری ) (از مؤید الفضلاء) :
تو ز بکسمات و حلوا بجمازه بند محمل
که بدین جمازه بتوان سفرحجاز کردن .

بسحاق اطعمه (از جهانگیری ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا).


عصرها باید که تا بسحاق حلّاجی دگر
مادح حلوا شود یا مدح خوان بکسمات .

بسحاق اطعمه .


در کلیچه یک زمان سرگشته ام
یک نفس در بکسمات آغشته ام .

بسحاق اطعمه .


ترجمه مقاله