بیاکندن
لغتنامه دهخدا
بیاکندن . [ ک َ دَ ] (مص ) آکندن :
خانه از روی تو تهی کردم
دیده از خون دل بیاکندم .
وگر ببلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط و بچال .
رجوع به آکندن و آگندن شود.
خانه از روی تو تهی کردم
دیده از خون دل بیاکندم .
رودکی .
وگر ببلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط و بچال .
عماره .
رجوع به آکندن و آگندن شود.