بیداربخت
لغتنامه دهخدا
بیداربخت . [ بی ب َ ] (ص مرکب ) بیداردولت . (آنندراج ). با بخت بیدار. بادولت . مقبل . خوش طالع و بختیار. (ناظم الاطباء) :
وز آن پس خروشی برآورد سخت
کزو خیره شد شاه بیداربخت .
چنین گفت خسرو به آواز سخت
که ای سرفرازان بیداربخت .
خداوند تاج است و زیبای تخت
جهاندار پیروز و بیداربخت .
دگر باره شه بیداربختش
سوءالی زیرکانه کرد سختش .
بدان تا بود دیده بان گاه تخت
بر او دیده بانان بیداربخت .
پس از آفرین پیر بیداربخت
چنین گفت با صاحب تاج و تخت .
شاه بیداربخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم .
|| (اِ مرکب ) دولت بیدار. (آنندراج ). بخت مقبل . بخت بیدار :
یار از برون پرده بیداربخت بر در
خاقانی از درونسو همخوابه ٔ خیالش .
وز آن پس خروشی برآورد سخت
کزو خیره شد شاه بیداربخت .
فردوسی .
چنین گفت خسرو به آواز سخت
که ای سرفرازان بیداربخت .
فردوسی .
خداوند تاج است و زیبای تخت
جهاندار پیروز و بیداربخت .
فردوسی .
دگر باره شه بیداربختش
سوءالی زیرکانه کرد سختش .
نظامی .
بدان تا بود دیده بان گاه تخت
بر او دیده بانان بیداربخت .
نظامی .
پس از آفرین پیر بیداربخت
چنین گفت با صاحب تاج و تخت .
نظامی .
شاه بیداربخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم .
حافظ.
|| (اِ مرکب ) دولت بیدار. (آنندراج ). بخت مقبل . بخت بیدار :
یار از برون پرده بیداربخت بر در
خاقانی از درونسو همخوابه ٔ خیالش .
خاقانی .