بیدارمرد
لغتنامه دهخدا
بیدارمرد. [ م َ ] (ص مرکب ) مرد هشیار و آگاه :
چنین گفت با شاه بیدارمرد
که ای برتر از گنبد لاژورد.
پدرم آن جهاندار بیدارمرد
که دیدی ورا روزگار نبرد.
کنون ای سخنگوی بیدارمرد
یکی سوی گفتار خود بازگرد.
چو من خفته ای را تو بیدارمرد.
نبایست از این گونه بیدار کرد.
و رجوع به بیدار و دیگر ترکیبات آن شود.
چنین گفت با شاه بیدارمرد
که ای برتر از گنبد لاژورد.
فردوسی .
پدرم آن جهاندار بیدارمرد
که دیدی ورا روزگار نبرد.
فردوسی .
کنون ای سخنگوی بیدارمرد
یکی سوی گفتار خود بازگرد.
فردوسی .
چو من خفته ای را تو بیدارمرد.
نبایست از این گونه بیدار کرد.
نظامی .
و رجوع به بیدار و دیگر ترکیبات آن شود.