بیدانش
لغتنامه دهخدا
بیدانش . [ ن ِ ] (ص مرکب ) بیعقل . نادان و جاهل . (ناظم الاطباء). بیعلم و معرفت :
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بیدانش و دند.
تن مرده چون مرد بیدانش است
که نادان به هر جای بی رامش است .
بپرسید دانش کرا سودمند
کدام است بیدانش و پرگزند.
سخن چین و بیدانش و چاره گر
نباید که یابند پیشت گذر.
و این عیب روزی دهنده را بود که روزی خویش به بیدانشان دهد. (منتخب قابوسنامه ص 15).
بالنده ٔبیدانش مانند نباتی
کز خاک سیه زاید و از آب مقطر.
بیدانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند.
بی بهر چرا مانده ست این جان تو از تن
بیدانش و تمییز به مانند یکی خر.
که مرد ارچه دانا و صاحبدل است
به نزدیک بیدانشان جاهل است .
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بیدانش و دند.
لبیبی .
تن مرده چون مرد بیدانش است
که نادان به هر جای بی رامش است .
فردوسی .
بپرسید دانش کرا سودمند
کدام است بیدانش و پرگزند.
فردوسی .
سخن چین و بیدانش و چاره گر
نباید که یابند پیشت گذر.
فردوسی .
و این عیب روزی دهنده را بود که روزی خویش به بیدانشان دهد. (منتخب قابوسنامه ص 15).
بالنده ٔبیدانش مانند نباتی
کز خاک سیه زاید و از آب مقطر.
ناصرخسرو.
بیدانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند.
ناصرخسرو.
بی بهر چرا مانده ست این جان تو از تن
بیدانش و تمییز به مانند یکی خر.
ناصرخسرو.
که مرد ارچه دانا و صاحبدل است
به نزدیک بیدانشان جاهل است .
سعدی .