ترجمه مقاله

بیدولت

لغت‌نامه دهخدا

بیدولت . [ دَ / دُو ل َ] (ص مرکب ) (از: بی + دولت ) بدبخت و بی نصیب . دارای نکبت . (ناظم الاطباء). بی اقبال . مقابل بختیار. مقابل صاحب دولت . بخت برگشته . رجوع به دولت شود :
تاک رز راگفت ای دختر بیدولت
این شکم چیست چو پشت و شکم خربت .

منوچهری .


که از بیدولتان بگریز چون تیر
سرا در کوی صاحبدولتان گیر.

نظامی .


نخواهم نقش بیدولت نمودن
من و دولت بهم خواهیم بودن .

نظامی .


و چنانک رسم بیدولتان باشد رای پیرانه ٔ پسر را بازیچه ٔ کودکانه می شمرد. (جهانگشای جوینی ).
بعد از خدای هرچه پرستند هیچ نیست
بیدولت آنکه بر همه هیچ اختیار کرد.

سعدی .


بیدولت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید و یا قبله کج آید.

؟


|| بی هنر. (ناظم الاطباء) :
نیست دل را با هوسهای جهان در سینه جا
شد چو بیدولت پسر از خانه بیرون کردنیست .

واعظ قزوینی (از آنندراج ).


|| کنایه از ناقابل و بدوضع. (آنندراج ). فقیر :
گاه با بیدولتان از خاک وخس بستر کنیم
گاه با ارباب دولت نقش شادروان شویم .

سنائی .


- بی دولتانه ؛ که مقرون به دولت نیست .
- سخن بی دولتانه ؛ سخن که از ادب و هنر بهره ندارد : هولاکوخان از سخنان بی دولتانه ٔ او برآشفت ... (تاریخ رشیدی ).
ترجمه مقاله