ترجمه مقاله

بیرون شدن

لغت‌نامه دهخدا

بیرون شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) برون شدن . خارج گشتن . خارج گردیدن . خروج . برون رفتن :
اندر آمد مرد با زن چرب چرب
گنده پیر از خانه بیرون شد به ترب .

رودکی .


ای شعیب با اهل حق از میان ایشان بیرون شو. (قصص الانبیاء ص 95). فرمان خدا چنین است که از زمین مصر بیرون شوید. (قصص الانبیاء ص 119).
چادر بسر آورد و فروبست سراویل
بیرون شد و این قصه بنظمم سمر آمد.

سوزنی .


گفت چون بیرون شدی از شهر خویش
درکدامین شهر میبودی تو بیش .

مولوی .


رجوع به برون شدن شود.
|| درون رفتن . دررفتن :
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی .

رودکی .


|| رهائی یافتن . نجات یافتن . خلاص یافتن :
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن .

فردوسی .


هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار.

مولوی .


دانی چرا نشیند سعدی بکنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد.

سعدی .


|| منقضی شدن . بگذشتن : او [ خدای تعالی ] داند که منتهای این جهان چند است و کی بیرون شود. و رستخیز کی بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). چون ماه رمضان بیرون شد مرا بمجلس خواند و با سلطان ندیم کرد. (چهارمقاله ). || دور شدن :
چو بیرون شد از کاروان یکدو میل
به پیش آمدش سنگلاخی مهیل .

سعدی .


|| کنایه از هلاک شدن . مردن :
چوبیرون شود زین جهان شهریار
تو خواهی بدن زو مرا یادگار.

فردوسی .


|| مبرّی شدن . پاک و منزه شدن :
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد
شود نیکی افزون چو افزون شود
وز آهوی بد پاک بیرون شود.

ابوشکور.


|| خروج کردن . (یادداشت مؤلف ).
- از خود یا خویشتن بیرون شدن ؛ از جا دررفتن . خشمناک گشتن . غضب آوردن . (یادداشت مؤلف ) :
چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو
بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو.

شرف شفروه .


بر او خواندم سراسر قصه ٔ شاه
چنان کز خویشتن بیرون شدآن ماه .

نظامی .


- || دل از دست دادن . شیفته شدن .
- ازدست بیرون شدن ؛ از دست رفتن . خارج شدن از اختیار :
چوکار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم .
چو پای از جاده بیرون شد چه منع از رفتن راهم .

سعدی .


ترجمه مقاله