بیهراس
لغتنامه دهخدا
بیهراس .[ هََ ] (ص مرکب ) (از: بی + هراس ) بی خوف و ترس . (آنندراج ). بی ترس و بی بیم . (ناظم الاطباء) :
بفرمود تا نزد او بیهراس
براه آورد لشکر ومنهراس .
دل از کاردشمن شده بیهراس
نه بازار لشکر نه آوای پاس .
هراسید از آن دشمن بیهراس
دل خصم راکرد از آنجا قیاس .
رجوع به هراس شود.
بفرمود تا نزد او بیهراس
براه آورد لشکر ومنهراس .
اسدی .
دل از کاردشمن شده بیهراس
نه بازار لشکر نه آوای پاس .
نظامی .
هراسید از آن دشمن بیهراس
دل خصم راکرد از آنجا قیاس .
نظامی .
رجوع به هراس شود.