ترجمه مقاله

بیهش کردن

لغت‌نامه دهخدا

بیهش کردن . [ هَُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بیهوش کردن . ناتوان کردن . از هوش انداختن . از خود بیخود ساختن :
هر آنکس که نیکی فرامش کند
خرد را بکوشد که بیهش کند.

فردوسی .


مبادا که این بد فرامش کنم
خرد را بگفت تو بیهش کنم .

فردوسی .


بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فرامش کنم .

نظامی .


رجوع به بیهوش کردن شود.
ترجمه مقاله