بیگاه شدن
لغتنامه دهخدا
بیگاه شدن .[ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) روز به آخر شدن . وقت شام شدن . بپایان روز رسیدن . شب شدن . به شب رسیدن :
چنین بود تا روز بیگاه شد
ز شب دامن رزم کوتاه شد.
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد.
بیگاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت اﷲ شد.
چنین بود تا روز بیگاه شد
ز شب دامن رزم کوتاه شد.
فردوسی .
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد.
مولوی .
بیگاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت اﷲ شد.
مولوی .