ترجمه مقاله

بی خواب

لغت‌نامه دهخدا

بی خواب . [ خوا / خا ] (ص مرکب ) که خواب نرود. که خوابش نرود. که دیر خسبد. که کم خسبد. که دیر نخوابد. که خواب دراز نیایدش . مقابل بیدار :
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بیخواب و ناتندرست .

فردوسی .


بشهراندرون گرد مهراب بود
که روشن روان بود و بیخواب بود.

فردوسی .


مرا از این تن رنجور و دیده ٔ بیخواب
جهان چو پر غرابست و دل چو پر ذباب .

مسعودسعد.


افتاده چو زلف خویش در آب
بی مونس و بی قرار و بی خواب .

نظامی .


نمک در دیده ٔ بیخواب میکرد
ز نرگس لاله را سیراب میکرد.

نظامی .


کاشکی صد چشم از این بیخواب تر بودی مرا
تا تأمل کردمی در منظر زیبای تو.

سعدی .


نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده ٔ بیخواب میزدم .

حافظ.


- بی خواب شدن ؛ ارق .خواب ناکردن . خواب از چشم رفتن :
چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بی خورد و بی خواب شد.

فردوسی .


- بی خواب و خورد ؛ کنایه از بیقرار و آرام :
چنین داد پاسخ که فرشیدورد
یکی آزور مرد بیخواب وخورد.

فردوسی .


رجوع به خواب شود.
ترجمه مقاله