بی سر و بی سامان
لغتنامه دهخدا
بی سر و بی سامان . [ س َ رُ ] (ص مرکب ) بی خانمان . دربدر. بی بضاعت :
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر و بی سامان را.
|| پریشان حال و آشفته احوال با زندگی درهم . رجوع به بی سر و سامان شود.
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر و بی سامان را.
سعدی .
|| پریشان حال و آشفته احوال با زندگی درهم . رجوع به بی سر و سامان شود.