ترجمه مقاله

بی سپاس

لغت‌نامه دهخدا

بی سپاس . [ س ِ] (ص مرکب ) (از: بی + سپاس ) ناسپاس . بیوفا و نمک بحرام . (از ناظم الاطباء). ناشکر. کافرنعمت :
ستاینده کو بی سپاسست نیز
سزد گر ندارد کس او را بچیز.

فردوسی .


بمن برمنه نام جم بی سپاس
مرا نام ماهان کوهی شناس .

اسدی .


گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که به اندک تغیر حال ازمخدوم قدیم برگردد. (گلستان ). || بی منت کشی . بدون سپاس گزاری . بی خواهش :
گهر گرچه افتد بکف بی سپاس
گرامی بود نزد گوهرشناس .

اسدی .


بجای شما هر یکی بی قیاس
نوازشگریها رود بی سپاس .

نظامی .


رجوع به سپاس شود.
ترجمه مقاله