بی شک
لغتنامه دهخدا
بی شک . [ ش َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: بی + شک ) بدون اشتباه . بدون وهم و گمان . بدون تردید. بطور یقین . (ناظم الاطباء). بی گمان . بی ریب . بی شبهه . بلاشک . بلاشبهه .یقین . یقیناً. همانا. (یادداشت مؤلف ) :
بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدن نه خرد خاید.
حور بهشتی گرش ببیند بی شک
حفره زند تا زمین بیارد آهون .
گرانمایه از دختر مهرکست
ز پشت منست و مرا بی شک است .
طاعت او چون نماز است و هرآنکس کز نماز
سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار.
تبنک را چو کژ نهی بی شک
ریخته کژ برآید از تبنک .
هر کو به شبی صدره عمرش نه همی خواهد
بی شک به بر ایزد باشدش گرفتاری .
هر که او بر ره کفتار رود بی شک
سوی مردار نماید ره کفتارش .
هر که نتابد ز علی روی خویش
بی شک ازو روی بتابد عذاب .
از آن پس کت نکوئیها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.
ای بر سریر دولت و اقبال متکی
ممدوح بی خلافی و مخدوم بی شکی .
از آن کرده بی شک پشیمان شوی
که در وی بگفتار نادان شوی .
گر صبر کنی بصبر بی شک
دولت بتو آید اندک اندک .
بعقل آن به که روزی خورده باشد
که بی شک کار کرده کرده باشد.
عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید
کو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری .
من فتنه ٔ زمانم و آن دوستان که داری
بی شک نگاه دارند از فتنه ٔ زمانت .
خر که کمتر نهند بر وی بار
بی شک آسوده تر کند رفتار.
- بی شکی ؛ بدون هیچ تردید و اشتباهی :
بگذرد ار باشدش از تو قبولی بجاه
افضل شیرین سخن بی شکی از فرقدان .
برچنان سبزه هر آن کو برنشست
بر نجاست بی شکی بنشسته است .
تا نیاموزد نگوید صد یکی
ور بگوید حشو گوید بی شکی .
فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون بنورش روی آری بی شکی .
رجوع به شک شود.
- بی شک و ریب ؛ بدون اشتباه . بدون وهم و گمان . بدون تردید. بطور یقین . (ناظم الاطباء). رجوع به شک و نیز رجوع به ریب شود.
- بی شک و شبهه (از اتباع ) ؛ بی شک و ریب . بطور یقین . بدون تردید. بدون اشتباه . (ناظم الاطباء)
بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدن نه خرد خاید.
رودکی (شرح حال رودکی ج 3 ص 993).
حور بهشتی گرش ببیند بی شک
حفره زند تا زمین بیارد آهون .
دقیقی .
گرانمایه از دختر مهرکست
ز پشت منست و مرا بی شک است .
فردوسی .
طاعت او چون نماز است و هرآنکس کز نماز
سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار.
فرخی .
تبنک را چو کژ نهی بی شک
ریخته کژ برآید از تبنک .
عنصری .
هر کو به شبی صدره عمرش نه همی خواهد
بی شک به بر ایزد باشدش گرفتاری .
منوچهری .
هر که او بر ره کفتار رود بی شک
سوی مردار نماید ره کفتارش .
ناصرخسرو.
هر که نتابد ز علی روی خویش
بی شک ازو روی بتابد عذاب .
ناصرخسرو.
از آن پس کت نکوئیها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.
ناصرخسرو.
ای بر سریر دولت و اقبال متکی
ممدوح بی خلافی و مخدوم بی شکی .
سوزنی .
از آن کرده بی شک پشیمان شوی
که در وی بگفتار نادان شوی .
(سندبادنامه ص 234).
گر صبر کنی بصبر بی شک
دولت بتو آید اندک اندک .
نظامی .
بعقل آن به که روزی خورده باشد
که بی شک کار کرده کرده باشد.
نظامی .
عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید
کو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری .
سعدی .
من فتنه ٔ زمانم و آن دوستان که داری
بی شک نگاه دارند از فتنه ٔ زمانت .
سعدی .
خر که کمتر نهند بر وی بار
بی شک آسوده تر کند رفتار.
سعدی .
- بی شکی ؛ بدون هیچ تردید و اشتباهی :
بگذرد ار باشدش از تو قبولی بجاه
افضل شیرین سخن بی شکی از فرقدان .
خاقانی .
برچنان سبزه هر آن کو برنشست
بر نجاست بی شکی بنشسته است .
مولوی .
تا نیاموزد نگوید صد یکی
ور بگوید حشو گوید بی شکی .
مولوی .
فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون بنورش روی آری بی شکی .
مولوی .
رجوع به شک شود.
- بی شک و ریب ؛ بدون اشتباه . بدون وهم و گمان . بدون تردید. بطور یقین . (ناظم الاطباء). رجوع به شک و نیز رجوع به ریب شود.
- بی شک و شبهه (از اتباع ) ؛ بی شک و ریب . بطور یقین . بدون تردید. بدون اشتباه . (ناظم الاطباء)