ترجمه مقاله

بی صبر

لغت‌نامه دهخدا

بی صبر. [ ص َ ] (ص مرکب ) (از: بی + صبر) ناشکیبا. بی تحمل . (ناظم الاطباء). ناآرام :
چو بانو زین سخن لختی فروگفت
بت بی صبر شد با صابری جفت .

نظامی .


مهین بانو چو کرد این قصه را گوش
فروماند از سخن بی صبر و بی هوش .

نظامی .


بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
سوی خرگاه شد بی صبر و بی هوش .

نظامی .


غرقه در بحر عمیق تو چنان بی صبرم
که مبادا که ز دریام بساحل فکند.

سعدی .


و رجوع به صبر شود.
- بی صبر شدن ؛ ناآرام شدن . بی تحمل شدن . ناشکیبا شدن : تا دختر بی صبر شد و سوگندان برداد و گفت بگوی . (سندبادنامه ص 192).
- بی صبر کردن ؛ بی تحمل کردن . بی طاقت کردن . ناشکیبا کردن :
لفظ جبرم عشق را بی صبر کرد
وآنکه عاشق نیست حبس جبر کرد.

مولوی .


ترجمه مقاله