بی آبی
لغتنامه دهخدا
بی آبی . (حامص مرکب ) خشکی و خشکسالی : در ولایت نسف بی آبی شد همه ٔ زراعات خراب شد. (انیس الطالبین بخاری ). || بی رونقی و بی طراوتی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
قلم در حرف کش بی آبیم را
شفیع آرم بتو بی خوابیم را.
|| بی آبرویی :
چند بی آبی نمایی تا مگر
کرده های ما بچاهی افکنی .
|| تشنگی :
برون آمد از زیر ابر آفتاب
ز بی آبی اندام خسرو در آب .
قلم در حرف کش بی آبیم را
شفیع آرم بتو بی خوابیم را.
نظامی .
|| بی آبرویی :
چند بی آبی نمایی تا مگر
کرده های ما بچاهی افکنی .
عمادی شهریاری .
|| تشنگی :
برون آمد از زیر ابر آفتاب
ز بی آبی اندام خسرو در آب .
نظامی .