بی سبب
لغتنامه دهخدا
بی سبب . [ س َ ب َ ] (ق مرکب ) (از: بی + سبب ) بی جهت . بی دلیل . بلاژ. بلاش . (ناظم الاطباء). بی تقریب :
نمودند کاین زعفران گونه خاک
کند مرد را بی سبب خنده ناک .
گر تو برگردیدی از من بیگناه و بی سبب
تا مگر من نیز برگردم غلط ظن میبری .
ای دوست جفای تو چو زلف تو دراز
وی بی سببی گرفته پای از من باز.
رجوع به سبب شود.
نمودند کاین زعفران گونه خاک
کند مرد را بی سبب خنده ناک .
نظامی .
گر تو برگردیدی از من بیگناه و بی سبب
تا مگر من نیز برگردم غلط ظن میبری .
سعدی .
ای دوست جفای تو چو زلف تو دراز
وی بی سببی گرفته پای از من باز.
سعدی .
رجوع به سبب شود.