بی فسار
لغتنامه دهخدا
بی فسار. [ف َ ] (ص مرکب ) (از: بی + فسار، مخفف افسار) بی افسار. || رها. لگام گسیخته . سرخود :
نگه کن بدین بی فساران خلق
تو نیز از سر خود فروکن فسار.
ازیرا سزا نیست اسرارحکمت
مراین بی فساران بی رهبران را.
ابلیس در جزیره ٔ تو برنشست
بر بی فسار سخت کش توسنش .
رجوع به افسار شود.
نگه کن بدین بی فساران خلق
تو نیز از سر خود فروکن فسار.
ناصرخسرو.
ازیرا سزا نیست اسرارحکمت
مراین بی فساران بی رهبران را.
ناصرخسرو.
ابلیس در جزیره ٔ تو برنشست
بر بی فسار سخت کش توسنش .
ناصرخسرو.
رجوع به افسار شود.