بی معبر
لغتنامه دهخدا
بی معبر. [ م َ ب َ ] (ص مرکب ) (از: بی + معبر) بدون رهگذر. بی گدار. بی گذرگاه :
وز خلق چون تو غرقه بسی کرده ست
این بحر بیکرانه و بی معبر.
خاطرم از مدح تو دریاست بی معبر بلی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد.
و رجوع به معبر شود.
وز خلق چون تو غرقه بسی کرده ست
این بحر بیکرانه و بی معبر.
ناصرخسرو.
خاطرم از مدح تو دریاست بی معبر بلی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد.
سوزنی .
و رجوع به معبر شود.