ترجمه مقاله

بی کاری

لغت‌نامه دهخدا

بی کاری . (حامص مرکب ) حالت و کیفیت بی کار. بی شغلی . (ناظم الاطباء). عزل . (منتهی الارب ). کار نداشتن :
که از داد و بی کاری و خواسته
خروشد بمغز اندرون کاسته .

فردوسی .


|| بی منصبی . || بی خدمتی . (ناظم الاطباء). و رجوع به کار شود. || تنبلی و بیعاری . کار نکردن . مهملی . بطالت . بطالة. تعطل . تعطیل . عطالة. عطالت . عطلت . عطلة. (یادداشت بخط مؤلف ) :
و از فرزندان او یکی نومال نام داشت و به سهولت و بی کاری میل داشت . (قصص الانبیاء ص 30).
روز بی کاری و شب آسانی
کی رسی در سریر ساسانی .

سنائی .


کار خاقانی بسازی زین قدر
کار او را نام بی کاری نهی .

خاقانی .


بکار اندر آی این چه پژمردگیست
که پایان بی کاری افسردگیست .

نظامی .


گر تو بنشینی به بی کاری مدام
کارت ای غافل کجا زیبا شود.

عطار.


بی کاری و توکل دور است از مروت
بر دوش خلق مفکن زنهار بار خود را.

صائب .


- امثال :
بیگاری به که بی کاری .
- بی کاری کردن ؛ بی کار گشتن و بدون شغل بسر بردن . از کار کردن تن باززدن :
منشین بی کار از آنکه بیگاری
به زانکه کنی بخیره بی کاری .

ناصرخسرو.


|| فراغت . (یادداشت بخط مؤلف ) : ساعت بی کاری . روز بی کاری .
ترجمه مقاله