تابیدن
لغتنامه دهخدا
گرامی گوی بود با زور شیر
نتابید با او سوار دلیر
گرفت از گرامی نبرده گریغ
که زور کیان دید و برنده تیغ.
دقیقی .
بدو گفت رستم که با آسمان
نتابد بداندیش و نیکوگمان .
فردوسی .
نتابی تو با من بدشت نبرد
شنو پند من گِرد رزمم مگرد.
فردوسی .
بترسم که با او یل اسفندیار
نتابد بپیچد سر از کارزار.
فردوسی .
و گر زانکه دانی که با آن هژبر
نتابی تو خود را مپوشان بگبر.
فردوسی .
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود
که ایدون نتابید با یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار.
فردوسی .
پیاده تو با لشکر نامدار
نتابی مخوربا تنت زینهار.
فردوسی .
نتابید با پهلو نیمروز
چو خورشید گردید بر نیمروز.
فردوسی .
چو با دشمن خود نتابی مکوش
ببر گشتن از رزم باز آرهوش
چرا کرده ای بر من این راه تنگ
چو با من نتابی بمیدان جنگ .
فردوسی .
که دانم که با تو نتابد بجنگ
چو او جنگ را بر گشاید دو چنگ
دگر منزلت شیر آید بجنگ
که با جنگ او بر نتابد نهنگ .
فردوسی .
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در جنگ آن نره شیر
مبادا که با وی نتابی بجنگ
کنی روز بر من بدین جنگ تنگ .
فردوسی .
سپهدار طوس است کآمد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ .
فردوسی .
نریمان نتابید با او بجنگ
که در جنگ رفتی همیشه بکنگ .
فردوسی .
بر آنم که با تو نتابد بجنگ
گرش چند در جنگ تیز است چنگ .
فردوسی .
نتابید با او به میدان جنگ
سر و نام او ماند در زیر ننگ .
فردوسی .
کسی را که با او نتابید سام
نشاید کشیدن بدانسو لگام .
فردوسی .
که ای قیصر روم و سالار چین
سپاه ترا بر نتابد زمین .
فردوسی .
سپهدار خانست و فغفور چین
سپه شان همی برنتابد زمین .
فردوسی .
بباشد همه بودنی بیگمان
نتابیم با گردش آسمان .
فردوسی .
چو دانست خاقان که با پادشاه
نتابد، ز پیوند او جست راه .
فردوسی .
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هور و ماه .
فردوسی .
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
تو گفتی همی بر نتابد سپاه .
فردوسی .
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگجوی .
فردوسی .
تو گفتی زمین بر نتابد همی
فلک راه رفتن نیابد همی .
فردوسی .
جلالش برنگیرد هفت گردون
سپاهش برنتابد هفت کشور.
عنصری .
تن چون موی من چون تابد این رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار.
فرخی .
خشم او برنتابدی دریا
گر بر او حلم نیستی اغلب .
فرخی .
نتابد همی تار مویی میانم
کرا دیده ای چون میانم میانی .
فرخی .
تو آزادی و هرگز هیچ آزاد
نتابد همچو بنده جورو بیداد.
اسعد گرگانی (ویس و رامین ).
بدل با درد هجرانم نتابی
چو باز آیی مرا دشوار یابی .
اسعد گرگانی (ویس و رامین ).
بترسم که با او کمان سرفراز
نتابد بماند غم من دراز.
اسدی (گرشاسب نامه ).
شب تار و شبرنگ در زیر من
که تابد بر گرز و شمشیر من .
اسدی (گرشاسب نامه ).
گفتم که بتقدیر کجا تابد تدبیر
هر رأی که آمد ز قضا و قدر آمد.
سوزنی .
باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد.
سیف اسفرنگ .
|| اعراض کردن . روی بر گرداندن . منحرف شدن . برگشتن از راهی . سر تابیدن از چیزی . امتناع کردن از اجرای قولی یا عهدی یا وظیفه ای :
بگفت این و دژخیم تابید روی
وزآن کینه بر زد گره را بروی .
فردوسی .
کسی کو بتابد ز گفتار ما
و گر دور ماند ز دیدار ما.
فردوسی .
چو بشنید از و شاه افراسیاب
بگفتش بهومان کزین در متاب .
فردوسی .
ز راه خرد هیچ گونه متاب
پشیمانی آرد دلت را شتاب .
فردوسی .
چنین گفت لشکر بافراسیاب
که چندین سر از رزم رستم متاب .
فردوسی .
چو نا کشته ز ایرانیان ده هزار
بتابیم خیره سر از کارزار
چه گوید ترا دشمن عیبجوی
چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی .
فردوسی .
ز فرمان خسرونتابید سر
سرافراز گردان گو پر هنر.
فردوسی .
دگر دیو کین است پر جوش و خشم
ز مردم نتابدگه خشم چشم .
فردوسی .
بفرمود تا روز بانان در
زمانی ز فرمان بتابند سر.
فردوسی .
که گرداند اندر دلت هوش و مهر
بتابی ز جنگ برادر تو چهر.
فردوسی .
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من .
فردوسی .
هر آنکس که از هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین .
فردوسی .
نتابید رستم ز فرمان تو
دلش بسته دیدم بفرمان تو.
فردوسی .
شکافید بیرنج پهلوی ماه
بتابید مر بچه راسر ز راه .
فردوسی .
بتابید رخ پهلوان سپاه
ز پس کرد رستم همانگه نگاه .
فردوسی .
نشست از بر اسب و آن اسب اوی
گرفتش لگام و بتابید روی .
فردوسی .
ز ایران هر آنچت بپرسم بگوی
متاب از ره راستی هیچ روی .
فردوسی .
چو گرسیوز و چون دمور و گروی
که از شرزه شیران نتابند روی .
فردوسی .
یکی آنکه پیروز گر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی .
فردوسی .
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگجوی .
فردوسی .
نگر تا نتابی ز دین خدای
که دین خدا آورد پاک رای .
فردوسی .
بگفت این و زیشان بتابید روی
بدرگاه ارجاسب شد کینه جوی .
فردوسی .
بگفت این بخشم و بتابید روی
همی کرد با بخت خود گفتگوی .
فردوسی .
سپارم و را هر چه خواهد بدوی
نتابم سر از رای و فرمان اوی .
فردوسی .
و گر با من ایدر نیایی بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
کمر بسته آید بپیشت پشنگ
چو جنگ آورد دور باش از درنگ .
فردوسی .
بخواهد همی جنگ افراسیاب
تو با او برو، روی از او برمتاب .
فردوسی .
چو شد کارزارش از این گونه سخت
بدید آنکه با او بتابید بخت .
فردوسی .
چو میدان سر آمد بتابید روی
بترکان سپارید یکباره گوی .
فردوسی .
نگردم همی جز بفرمان اوی
نتابم همی سر ز پیمان اوی .
فردوسی .
چنان کنید که مردان شیرمرد کنند
بهیچگونه نتابید از این نبرد عنان .
فرخی .
مارا ره کشمیر همی آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی .
فرخی .
برهمنان را چندانکه دید سر ببرید
بریده به سر آن کز هدی بتابد سر.
فرخی .
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار.
فرخی .
کسی ز کام دل خویشتن بتابد روی
کسی ببازی با دوست بشکند پیمان .
فرخی .
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.
اسدی (گرشاسب نامه ).
دل بر این آشفته خواب اندر مبند
پیش کو از تو بتابد تو بتاب .
ناصرخسرو.
به اقبال تو از سگی بر نتابم
که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم .
خاقانی .
مرد بود کعبه جو طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی زکعبه متاب .
خاقانی .
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رخ متاب .
مولوی .
نتابد سگ صید روی از پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ .
سعدی (بوستان ).
نتابید روی از گدایان خیل
که صاحب مروت نراند طفیل .
سعدی (بوستان ).
جوانا سر متاب از پند پیران
که رأی پیر از بخت جوان به .
حافظ.
|| درخشیدن . (برهان ) (شرفنامه منیری ) (انجمن آرا). روشن شدن . (آنندراج ). پرتو افکندن چنانکه آفتاب و فروغ خورشید بجایی . رخشیدن . فروغ افکندن . درفشیدن تلالؤ. لامع شدن . لمعان داشتن . برق . بروق . برقان :
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا بتابد بر این آفتاب .
فردوسی .
بخورشیدمانند با تاج و تخت
همی تابد از چهرشان فر و بخت .
فردوسی .
چنین تا که انگشت کافور گشت
سپیده بتابید بر کوه و دشت .
فردوسی .
از اویست فر و بدویست زور
بفرمان او تابد از چرخ هور.
فردوسی .
ز دستان تو نشنیدی این داستان
که بر گوید از گفته ٔ باستان
که شیری نترسد ز یک دشت گور
نتابد فراوان ستاره چو هور.
فردوسی .
چو اندر گذشت آن شب و گشت روز
بتابید خورشید گیتی فروز.
فردوسی .
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش .
فردوسی .
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به .
فردوسی .
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه .
فردوسی .
چو خورشید تابان بر آمد ز کوه
برفتند گردان همه همگروه .
فردوسی .
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی .
فردوسی .
چنان شاه پالوده گشت از بدی
که تابید از او فره ٔ ایزدی .
فردوسی .
که باشد بر او فره ٔ ایزدی
بتابد ز گفتار او بخردی .
فردوسی .
دو مهره است با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون آفتاب .
فردوسی .
شود کاغذ تازه و تر خشک
چو خورشید لختی بتابد بر آن .
منوچهری .
آراسته خورشید چنان ز ابر نتابد
کز دورخ او تابد یزدانی فره .
منوچهری .
همیشه تا چو درمهای خسروانی نیک
ستاره تابد هر شب به گنبد دوار.
فرخی .
شبی بگرد مه اندر کشید وآگه نیست
که از میان شب تیره خوب تابد ماه .
فرخی .
بر جان من چو نور امام زمان بتافت
لیل السرار بودم و شمس الضحی شدم .
ناصرخسرو.
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی .
|| گرم شدن . (آنندراج ). شعله ور ساختن .گرم و سوزان کردن . گداختن : کوره را تابیدم ، گلخن راتابید. اصطلی بالنار؛ تابید به آتش و گرم شد. تصلی النار؛ کشید گرمی آتش را و تابید به آتش . (منتهی الارب ) :
دهان خشک و غرقه شده تن در آب
زرنج و ز تابیدن آفتاب .
فردوسی .
بر چهره ٔ عروس معانی مشاطه وار
زلف سخن بتاب وز حسرت بتابشان .
خاقانی .
چو موم محرم گوش خزینه دار توام
نیم فسرده مرا ز آتش عذاب متاب .
خاقانی .
گفت کسی را که بهشت از بالا می آرایند و دوزخ در نشیب او می تابند و او نداند که از اهل کدامست ، این جایگاه چگونه خواب آیدش . (تذکرة الاولیاء عطار). || آزرده شدن . بخود رنج و آزار دادن . در رنج و غم شدن . مضطرب و پریشان شدن :
نشانهای مادر بیابم همی
بدل نیز لختی بتابم همی .
فردوسی .
همی گفت کای شهریار زمین
سرانجام گیتی بود همچنین
بگیتی نه فرزند ماند نه باب
تو بر سوگ باب ایچگونه متاب .
فردوسی .
همه درد و خوشی تو شد چو خواب
به جاوید ماندن دلت را متاب .
فردوسی .
دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان را بنشاند... و بوسهل بر دست چپ خواجه از این نیز سخت بتابید.(تاریخ بیهقی ).
چو چیزیش خواهی و ندهد، متاب
مبر به آتش خشمش از رویت آب .
اسدی (گرشاسب نامه ).
|| پیچیدن . فتیله کردن . مفتول کردن . پیچاندن . ریسیدن . غزل . تابیدن ریسمان . تابیدن موی . پیچاندن آهن :
بباد افره آنگه شتابیدمی
که تفسیده آهن بتابیدمی .
فردوسی .
بزور مردی او کیست شهسوار فلک
غزاله نام زنی چرخ تاب و چرخ نشین .
سلمان ساوجی .
|| کج شدن . پیچیدن و کژ شدن . چنانکه چوب یا تخته ٔ تر پس از خشک شدن یا چشم آدمی در اثرفالج یا چیزی شبیه آن . تاب برداشتن : چشمهاش تابیده است ، تخته ٔ میز کمی تابیده است . || در ترکیب با «عنان ». گاه معنی باز گشتن و تغییر جبهه دادن و روی آوردن دهد :
چو تابند گردان ازین سوعنان
بچشم اندر آرند نوک سنان .
فردوسی .
زواره کجا مرد افراسیاب
به بیژن بگفتش عنان را بتاب .
فردوسی .
دلاور عنان را بتابید باز
سوی جای خود در زمان رفت باز.
فردوسی .
همی زهر ساید بنوک سنان
که تابد مگر سوی ایرانیان .
فردوسی .
|| با پیشاوند «بر» ترکیب شود و معانی مختلف دهد.
- کفایت کردن . بسنده بودن :
سگ کوی ترا هر روز صدجان تحفه میسازم
که دندان مزد چون اویی از این کم برنمی تابد.
خاقانی .
- || قبول کردن . پذیرفتن :
ترا نازی است اندر سر که عالم بر نمی تابد
مرا دردی است اندر دل که مرهم برنمیتابد.
خاقانی .
- || تحمل کردن . طاقت آوردن :
زمین بر نتابد سپاه مرا
نه خورشید تابان کلاه مرا.
فردوسی .