تار شدن
لغتنامه دهخدا
تار شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تار گشتن . تار گردیدن . تیره شدن . تاریک شدن :
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی
شود تار و ویران شود تخت اوی .
شمع خرد گیر چو دیدی که شد
خانه ٔ این جادوی محتال تار.
- تار شدن چشم ؛ کم بینا شدن چشم .
- تار شدن هوا ؛ تاریک شدن هوا.
|| تار شدن مرغ ؛ در تداول عامه ، وحشی شدن مرغ . رجوع به تار شود.
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی
شود تار و ویران شود تخت اوی .
فردوسی .
شمع خرد گیر چو دیدی که شد
خانه ٔ این جادوی محتال تار.
ناصرخسرو.
- تار شدن چشم ؛ کم بینا شدن چشم .
- تار شدن هوا ؛ تاریک شدن هوا.
|| تار شدن مرغ ؛ در تداول عامه ، وحشی شدن مرغ . رجوع به تار شود.