تار و تنگ
لغتنامه دهخدا
تار و تنگ . [رُ ت َ ] (ص مرکب ، از اتباع ) تیره و تار. سخت تیره . تاریک و سخت :
ز گشت دلیران بر آن دشت جنگ
چو شب گشت آوردگه تار و تنگ .
- تار و تنگ آوردن ؛ تیره و تار کردن . تاریک و سخت ساختن :
به انبوه لشکر بجنگ آورید
بر ایشان جهان تار و تنگ آورید.
فرنگیس را چون بچنگ آورم
بچشمش جهان تار و تنگ آورم .
ز گشت دلیران بر آن دشت جنگ
چو شب گشت آوردگه تار و تنگ .
فردوسی .
- تار و تنگ آوردن ؛ تیره و تار کردن . تاریک و سخت ساختن :
به انبوه لشکر بجنگ آورید
بر ایشان جهان تار و تنگ آورید.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2615).
فرنگیس را چون بچنگ آورم
بچشمش جهان تار و تنگ آورم .
فردوسی (ایضاً ص 739).