ترجمه مقاله

تب زده

لغت‌نامه دهخدا

تب زده . [ ت َ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) ج ، تب زدگان . تب دار. (آنندراج ). کسی که مبتلا به تب باشد. (ناظم الاطباء). نزیف . موعوک . مورود. (منتهی الارب ) :
شفای تب زدگان بود شربتش گوئی
که بود شربتش از سلسبیل و از تسنیم .

سوزنی .


سیزده روز مه چارده شب تب زده بود
تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید.

خاقانی .


تب زده زهر اجل خورد و گذشت
گلشکرهای صفاهان چه کنم .

خاقانی .


تب زده لرزم چو آفتاب همه شب
دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد.

خاقانی .


نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب .

نظامی .


چو از تاب انجم شب تب زده
بپیچید چون مار، عقرب زده .

نظامی .


بسی تب زده قرص کافور کرد
نخورده شد آن تب چو کافور سرد.

نظامی .


تب زدگان را که نه حلوا به است
خوردن گشنیز ز حلوا به است .

امیرخسرو (از آنندراج ).


ترجمه مقاله