ترجمه مقاله

ترازو کردن

لغت‌نامه دهخدا

ترازو کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ترازو ساختن . ترازو درست کردن :
بس طفل کآرزوی ترازوی زر کند
نارنج از آن خَرَد که ترازو کند ز پوست .

خاقانی .


گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زرّ عیار.

خاقانی .


صاحب آنندراج در ذیل «ترازو کردن تیر» آرد: متعدی ترازو شدن تیر :
در همان گرمی کشد بر سیخ تا نخجیر را
ناوکش را شصت صاف او، ترازو کرده است .

معز فطرت (از آنندراج ).


رجوع به ترازو شدن شود. || در تداول عامه ، وزن کردن . سختن و سنجیدن .
- دل را ترازو کردن ؛ کنایه از قضاوت صحیح کردن و درست اندیشیدن :
بیائیم و دل را ترازو کنیم
بسنجیم و نیرو ببازو کنیم .

فردوسی .


ترجمه مقاله