ترجمه مقاله

ترخون

لغت‌نامه دهخدا

ترخون . [ ت َ ] (اِ) مردم خونی و تونی و بیباک و دزد و اوباش را گویند. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج )(از فرهنگ رشیدی ) (از فرهنگ جهانگیری ) :
تو ترخان و ترخون ز جور تو خواجو
دل از غم چو خانی و رخ زرّ خانی .

خواجوی کرمانی (از آنندراج ).


|| چوب بقم را نیز گفته اند و آن چوبی باشد که چیزها بدان رنگ کنند. (برهان ). بقم . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ) :
گیاها بد از خون و ترخون شده
دل خاره زیر و زبر خون شده .

اسدی (از فرهنگ جهانگیری ).


|| نام داروییست که آنرا کلکرا نیز خوانند و بتازی عاقرقرحا گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) (از فرهنگ رشیدی ). گیاهی است که آگرگره گویند و عاقرقرحا معرب آن است . (انجمن آرا) (آنندراج ). || سبزی ایست معروف که آنرا با طعام و حاضری خورند. گویند چون تخم سپند را در سرکه ٔ کهنه بیاغارند مدتی ، تا طبع و مزاج آن بگیرد بعد از آنکه بکارند ترخون برآید (؟)، معرب آن طرخون است . قوت باه را نقصان دارد. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). و رجوع به ترخان و طرخان و طرخون و تبرخون و گیاه شناسی گل گلاب ص 266 شود.
ترجمه مقاله