ترشرویی
لغتنامه دهخدا
ترشرویی . [ ت ُ / ت ُ رُ رو ] (حامص مرکب ) درهم کشیدگی روی و درشتی . (ناظم الاطباء). ترشروئی . بداخمی :
نه بس شیرین شد این تلخ دوتاپشت
چه شیرین کز ترشرویی مرا کشت .
از آن آتش که بر خاطر گذر کرد
ترشرویی به شیرین در اثر کرد.
همان ساعت که ایشان بپای قلعه رسیدند، روز از ترشرویی نقاب سحاب فروگذاشت . (جهانگشای جوینی ).
از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست
کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من .
مِهر محکم شود ز خوشخویی
دوستی کم کند ترشرویی .
ترشرویی های صبرم تلخی حسرت فزود
غالباً امداد صفرا می کند لیموی من .
نه بس شیرین شد این تلخ دوتاپشت
چه شیرین کز ترشرویی مرا کشت .
نظامی .
از آن آتش که بر خاطر گذر کرد
ترشرویی به شیرین در اثر کرد.
نظامی .
همان ساعت که ایشان بپای قلعه رسیدند، روز از ترشرویی نقاب سحاب فروگذاشت . (جهانگشای جوینی ).
از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست
کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من .
سعدی .
مِهر محکم شود ز خوشخویی
دوستی کم کند ترشرویی .
اوحدی .
ترشرویی های صبرم تلخی حسرت فزود
غالباً امداد صفرا می کند لیموی من .
طالب آملی (از آنندراج ).