ترکستان
لغتنامه دهخدا
ترکستان . [ ت ُ ک ِ ] (اِخ ) سرزمین ترکان . جایگاه قوم ترک . این نام اصولا به سرزمینی اطلاق میشده که مسکن اصلی قوم ترک در آنجا بوده و تقریباً ایالت سین کیانک یا ترکستان چین کنونی است ولی بر اثر مهاجرت مستمر این قوم بطرف شرق و غرب رفته رفته قسمت اعظم آسیای مرکزی نام ترکستان بخود گرفت چنانکه دامنه های جبال تیانشان و دره های علیای جیحون و سیحون یعنی حوضه ٔ دریاچه های بالخاش و قره گول و ایسی گول و دره وانهار ایلی و چوو قزلسو که در عهد باستان توران می گفتند بتدریج ترکستان نامیده شده و هم اکنون ترکستان غربی یا ترکستان روس نام دارد. رجوع به ترکستان شرقی و ترکستان غربی و تاریخ مغول اقبال و حماسه سرایی در ایران شود : و ملوک همه ٔ ترکستان اندر قدیم از تغزغز بودندی . (حدود العالم ).
گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست
هر روز بترکستان عیدی و بهاریست .
وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلا ساغون دوان آید به ایلاقش .
و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف بر خط من رفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296).بغراتکین که پسر بزرگتر بود و ولیعهد، بخانی ترکستان بنشست . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 432). بر اثر شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم با خان ترکستان . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 643).
اینست همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو، شه ترکستان .
بترکستان اصلی شو برای مردم معنی
به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن .
از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک
باج ترکستان نه باج ترکمان آورده ام .
و او را اسیر بترکستان بردند ملک بخارا از نظام بیفتاد و وهنی فاحش ظاهر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 115). و معالجت خویش جز هوای ترکستان نشناخت او را در عماری بر صوب ترکستان ببردند. (ایضاً ص 121). ابوجعفرذوالقرنین را بدین سفارت تعیین فرمود و بر دست او حملی از تحف خراسان و مجلوباب ترکستان به فخرالدوله فرستاد. (ایضاً ص 129).
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
این ره که تو میروی به ترکستان است .
- ترکستان روی ؛ به حالت اضافی کنایه از روی زیبا و دل انگیز :
غریبی سخت مطبوع اوفتاده ست
به ترکستان رویش خال هندو.
- ترکستان شاه ؛ ایضاً کنایه از کاخ و جایگاه زیبا و عالی . قصر شاه :
وزان چون هندوان بردن ز راهش
فرستادن به ترکستان شاهش .
- ترکستان طبع ؛ ایضاً کنایه از فسحت و وسعت میدان طبع باشد. پهنه ٔ وسیع طبع :
چون تویی خاقان ترکستان طبع
مه رخی با مهر عذرایی فرست .
- ترکستان عارض ؛ ایضاً ترکستان روی .
کنایه از روی زیبا و گیرا. چهره ٔ خوش و دلنشین :
گرد ترکستان عارض صف زده
آن سپاه هندوان بدرود باد.
- ترکستان فضل ؛ ایضاً کنایه از وسعت دانش :
زمین تا آسمان خورشید تا ماه
به ترکستان فضلش هندوی راه .
گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست
هر روز بترکستان عیدی و بهاریست .
فرخی .
وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلا ساغون دوان آید به ایلاقش .
منوچهری .
و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف بر خط من رفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296).بغراتکین که پسر بزرگتر بود و ولیعهد، بخانی ترکستان بنشست . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 432). بر اثر شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم با خان ترکستان . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 643).
اینست همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو، شه ترکستان .
خاقانی .
بترکستان اصلی شو برای مردم معنی
به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن .
خاقانی .
از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک
باج ترکستان نه باج ترکمان آورده ام .
خاقانی .
و او را اسیر بترکستان بردند ملک بخارا از نظام بیفتاد و وهنی فاحش ظاهر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 115). و معالجت خویش جز هوای ترکستان نشناخت او را در عماری بر صوب ترکستان ببردند. (ایضاً ص 121). ابوجعفرذوالقرنین را بدین سفارت تعیین فرمود و بر دست او حملی از تحف خراسان و مجلوباب ترکستان به فخرالدوله فرستاد. (ایضاً ص 129).
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
این ره که تو میروی به ترکستان است .
(گلستان ).
- ترکستان روی ؛ به حالت اضافی کنایه از روی زیبا و دل انگیز :
غریبی سخت مطبوع اوفتاده ست
به ترکستان رویش خال هندو.
سعدی .
- ترکستان شاه ؛ ایضاً کنایه از کاخ و جایگاه زیبا و عالی . قصر شاه :
وزان چون هندوان بردن ز راهش
فرستادن به ترکستان شاهش .
نظامی .
- ترکستان طبع ؛ ایضاً کنایه از فسحت و وسعت میدان طبع باشد. پهنه ٔ وسیع طبع :
چون تویی خاقان ترکستان طبع
مه رخی با مهر عذرایی فرست .
خاقانی .
- ترکستان عارض ؛ ایضاً ترکستان روی .
کنایه از روی زیبا و گیرا. چهره ٔ خوش و دلنشین :
گرد ترکستان عارض صف زده
آن سپاه هندوان بدرود باد.
خاقانی .
- ترکستان فضل ؛ ایضاً کنایه از وسعت دانش :
زمین تا آسمان خورشید تا ماه
به ترکستان فضلش هندوی راه .
نظامی .