ترجمه مقاله

تس

لغت‌نامه دهخدا

تس . [ ت ُ ] (اِ) پس باشد همانا بود. (کذا).. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 200) (فرهنگ اسدی نخجوانی ). بادی را گویند. که از طرف اسفل بی صدا رها شود. (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ).بادی که از مقعد بیصدا برآید. (فرهنگ رشیدی ) گوز بیصدا مقابل ضراطه . (آنندراج ) (از غیاث اللغات ). ریح مذموم اسفل که بیصدا باشد. (انجمن آرا). بادی که از راه پایین بیصدا رها شود. (ناظم الاطباء) :
خواجه یکی غلامک رُس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 200).
دستت به خیو تر کن و بر دست تسی ده
و آنگه به سر و ریش برادرش همی مال .

لامعی .


دایم ز پی گنده تر از خویش رود
مانند تسی که از پس سنده بود.

طغرا (از آنندراج ).


رسیده ست صیت تو تا اندلس
که بادا به ریش حسود تو تس .

(از مؤلف شرفنامه منیری ).


|| در عربی آب دهن انداختن به سوی کسی . (فرهنگ جهانگیری ). آب دهن به جانب کسی انداختن را نیز گویند و بعضی به این معنی عربی میدانند. (برهان ). تفی که به جانب کسی اندازند. (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله