ترجمه مقاله

تفک

لغت‌نامه دهخدا

تفک . [ ت ُ ف َ ] (اِ مرکب ) چوبی باشد میان تهی به درازی نیزه که گلوله ای ازگل ساخته در آن نهند و پف کنند تا بزور نفس ، آن بیرون آید و جانور کوچک مانند گنجشک به آن زنند و بندق را بمشابهت آن تفک گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از برهان ) (از ناظم الاطباء). همان پفک است ... مخفف تفنگ . (از انجمن آرا). بمعنی بندوق ... مبدل تپک که تصغیر و تخفیف توپ است ... (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). سبطانة. (دهار). نی نیزه ٔ خالی کرده که بدان غلوله اندازند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
جان خصم از تیغ سیمرغ افکنت بر شاخ عمر
باد لرزان در برش چون جان بنجشگ از تفک .

انوری .


مرد ثابت قدم آن است که از جا نرود
ور چه سرگشته بود گرد زمین همچو تفک
همچو سیمرغ که طوفان نبرد ازجایش
نه چو گنجشک که افتد بدم باد تفک .

ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری ).


تفک بی خطای شاه جهان
نقطه از روی حرف بردارد
راست رو موشکاف صیدافگن
در یک انگشت صد هنر دارد.

کلیم .


ای میر که شرم سیدان باخته ای
صد وجه برای پیسیت ساخته ای
گویی دستم سوخته داروی تفک
گویا که به پایم تفک انداخته ای

باقر کاشی (از آنندراج ).


دلاوری تفک انداز، ز آستین قبا
که خوانیش مله شد در ملاملا منکر.

نظام قاری (دیوان ص 19).


|| تفنگ آهنی را نیز گفته اند. (برهان ). تفنگ و بندوق . (ناظم الاطباء). رجوع به تفنگ شود.
ترجمه مقاله