تقی
لغتنامه دهخدا
تقی . [ ت ُ قا ] (ع مص ) پرهیز کردن . (منتهی الارب ). پرهیزکاری . (دهار) (مهذب الاسماء). تقاء. (ناظم الاطباء). || (اِ) پرهیز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) :
به سخا و به هدی و به بها و به تقی ، خوش
از خداوند سوی خلق جهانند و مشارند.
چون خرد افسر و تقی شد گاه
خواندت جبرئیل شاهنشاه .
نهی بر اهل تقی تبغیض شد
لیک بر اهل هوا تحریض شد.
به سخا و به هدی و به بها و به تقی ، خوش
از خداوند سوی خلق جهانند و مشارند.
ناصرخسرو.
چون خرد افسر و تقی شد گاه
خواندت جبرئیل شاهنشاه .
سنائی .
نهی بر اهل تقی تبغیض شد
لیک بر اهل هوا تحریض شد.
مولوی .