تنیدن
لغتنامه دهخدا
تنیدن . [ ت َ دَ ] (مص ) معروف است . (برهان ) . کار جولاهه و عنکبوت ، بمعنی بافتن . (غیاث اللغات ). عمل جولاهه و عنکبوت . (آنندراج ). بافتن و نسج کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) (ناظم الاطباء). بافتن چنانکه جولایا عنکبوت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
عشق او عنکبوت را ماند
بتنیده ست تفته گرد دلم .
دیوه هرچند کابرشم بکند
هرچه آن بیشتر بخویش تند.
می تندگرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان .
آن حله ای که ابر مر او را همی تنید
باد صبا بیامد و آن حله بردرید.
همچنان باشم ترا من ، که تو باشی مر مرا
گر همی دیبات باید، جز که ابریشم مَتَن .
به دوجْهان بی آزار ماند هر آنک
ز نیکی به تن بر ستایش تند.
کرم پیله همی بخود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست .
رخصه تان میدهم به دود نفس
پرده بر روی آفتاب تنید.
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم .
بخت رمیده را نتوان یافت چون توان
زآن تار کآفتاب تَنَد پود و تار کرد.
کناغ چند ضعیفی بخون دل بتند
به جمع آری کاین اطلس است و آن سیفور.
صبح چون عنکبوت اصطرلاب
بر عمود زمین تنید لعاب .
کفن حله شد کرم بادامه را
که ابریشم از جان تَنَدجامه را.
کفن بر تن تند هرکرم پیله
برآرد آتش از خود هر چناری .
تا بتند عنکبوت بر در هر غار
پرده ٔ عصمت که پود و تار ندارد.
دُوُم پرده ٔ بیحیایی مَتَن
که خود می درد پرده ٔخویشتن .
- برتنیدن ؛ تنیدن :
عنکبوت بلاش ، بر تن من
گرد بر گرد برتنید اَنفست .
چو پروانه آتش بخود درزنند
نه چون کرم پیله بخود برتنند.
گرد خود چون کرم پیله برمَتَن
بهر خود چَه ْ میکنی اندازه کن .
|| تافتن و تاب دادن . || پیچیدن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) (ناظم الاطباء). || لفافه کردن . (حاشیه ٔ برهان ایضاً). لفافه کردن و درپیچیدن . (ناظم الاطباء). || بمعنی پیدا کردن هم آمده است . (غیاث اللغات ). || به گرد چیزی گردیدن و توجه و التفات . (از غیاث اللغات ). بمعنی توجه و التفات ظاهراً مجاز است .(آنندراج ) :
هدهدک پیک بریدیست که در ابر تَنَد
چون بریدانه مرقع به تن اندر فکند.
مه فشاند نور وسگ عوعو کند
هر کسی بر خلقت خود می تند.
مرغ چون بر آب شوری می تند
آب شیرین را ندیده ست او مدد.
آن لگدکی دفع خار او کند
حاذقی باید که بر مرکز تَنَد.
نظاره بی لب لعلت به انگبین نتند
مگس که شهد چنین یافت بر چنین نتند.
ز رشک بی تو نگه پای در رضا دارد
به مهر و ماه نبیند به حور عین نتند.
- تنیدن گرد کسی ؛ با او مصاحبت کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
این پند نگاه دار هموار ای تن
بر گرد کسی که یار خصم تو متن .
|| فریب دادن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). فریفتن وپرداختن . (ناظم الاطباء) :
تو دادی رخنه در قلب بشرها
فَن ِ ابلیس را بهر تنیدن .
|| خاموش بودن . (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). و آنرا تن زدن نیز گفته اند. (فرهنگ جهانگیری ). خاموش شدن و تافته شدن . (ناظم الاطباء).
عشق او عنکبوت را ماند
بتنیده ست تفته گرد دلم .
شهید بلخی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دیوه هرچند کابرشم بکند
هرچه آن بیشتر بخویش تند.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 501).
می تندگرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان .
کسائی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
آن حله ای که ابر مر او را همی تنید
باد صبا بیامد و آن حله بردرید.
منوچهری .
همچنان باشم ترا من ، که تو باشی مر مرا
گر همی دیبات باید، جز که ابریشم مَتَن .
ناصرخسرو.
به دوجْهان بی آزار ماند هر آنک
ز نیکی به تن بر ستایش تند.
ناصرخسرو (دیوان ص 112).
کرم پیله همی بخود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست .
مسعودسعد.
رخصه تان میدهم به دود نفس
پرده بر روی آفتاب تنید.
خاقانی .
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم .
خاقانی .
بخت رمیده را نتوان یافت چون توان
زآن تار کآفتاب تَنَد پود و تار کرد.
خاقانی .
کناغ چند ضعیفی بخون دل بتند
به جمع آری کاین اطلس است و آن سیفور.
ظهیر فاریابی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
صبح چون عنکبوت اصطرلاب
بر عمود زمین تنید لعاب .
نظامی .
کفن حله شد کرم بادامه را
که ابریشم از جان تَنَدجامه را.
نظامی .
کفن بر تن تند هرکرم پیله
برآرد آتش از خود هر چناری .
عطار.
تا بتند عنکبوت بر در هر غار
پرده ٔ عصمت که پود و تار ندارد.
عطار.
دُوُم پرده ٔ بیحیایی مَتَن
که خود می درد پرده ٔخویشتن .
(بوستان ).
- برتنیدن ؛ تنیدن :
عنکبوت بلاش ، بر تن من
گرد بر گرد برتنید اَنفست .
خسروی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چو پروانه آتش بخود درزنند
نه چون کرم پیله بخود برتنند.
(بوستان ).
گرد خود چون کرم پیله برمَتَن
بهر خود چَه ْ میکنی اندازه کن .
مولوی .
|| تافتن و تاب دادن . || پیچیدن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) (ناظم الاطباء). || لفافه کردن . (حاشیه ٔ برهان ایضاً). لفافه کردن و درپیچیدن . (ناظم الاطباء). || بمعنی پیدا کردن هم آمده است . (غیاث اللغات ). || به گرد چیزی گردیدن و توجه و التفات . (از غیاث اللغات ). بمعنی توجه و التفات ظاهراً مجاز است .(آنندراج ) :
هدهدک پیک بریدیست که در ابر تَنَد
چون بریدانه مرقع به تن اندر فکند.
منوچهری (دیوان ص 188).
مه فشاند نور وسگ عوعو کند
هر کسی بر خلقت خود می تند.
مولوی .
مرغ چون بر آب شوری می تند
آب شیرین را ندیده ست او مدد.
مولوی .
آن لگدکی دفع خار او کند
حاذقی باید که بر مرکز تَنَد.
(مثنوی چ خاور ص 5).
نظاره بی لب لعلت به انگبین نتند
مگس که شهد چنین یافت بر چنین نتند.
تأثیر (از آنندراج ) (از بهار عجم ).
ز رشک بی تو نگه پای در رضا دارد
به مهر و ماه نبیند به حور عین نتند.
تأثیر (ایضاً).
- تنیدن گرد کسی ؛ با او مصاحبت کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
این پند نگاه دار هموار ای تن
بر گرد کسی که یار خصم تو متن .
ابوالفرج رونی (از یادداشت ایضاً).
|| فریب دادن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). فریفتن وپرداختن . (ناظم الاطباء) :
تو دادی رخنه در قلب بشرها
فَن ِ ابلیس را بهر تنیدن .
ناصرخسرو.
|| خاموش بودن . (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). و آنرا تن زدن نیز گفته اند. (فرهنگ جهانگیری ). خاموش شدن و تافته شدن . (ناظم الاطباء).