ترجمه مقاله

تیره شدن

لغت‌نامه دهخدا

تیره شدن . [ رَ / رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تاریک شدن . (ناظم الاطباء). سیاه و ظلمانی شدن . فرارسیدن شب :
بباید که تا سوی ایران شویم
بنزدیک شاه دلیران شویم
همی رفت باید چو تیره شود
سر دشمن از خواب خیره شود.

فردوسی .


- تیره شدن بخت ؛ سیاه بخت شدن . بدبخت شدن . پریشان حال و سیاه روزگار شدن :
چو بخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد.

فردوسی .


- تیره شدن جهان ؛ تاریک شدن روزگار :
زواره چو دید آنچنان خیره شد
جهان پیش چشم اندرش تیره شد.

فردوسی .


چو برخواند نامه سرش خیره شد
جهان پیش چشم اندرش تیره شد.

فردوسی .


- تیره شدن جهان بین ؛ تیره شدن چشم :
زمین بستر و خاک بالین اوی
شده تیره روشن جهان بین اوی .

فردوسی .


- تیره شدن چشم ؛ تیره شدن جهان بین . کور شدن چشم . نابینا شدن . تیره شدن دیده :
اگر چشم شد تیره دل ، روشن است
روان را ز دانش همان جوشن است .

فردوسی .


سپهر اندر آن رزمگه خیره شد
ز گرد سپه چشمها تیره شد.

فردوسی .


- تیره شدن خورشید و ماه ؛ سیاه و تاریک شدن روزگار. تیرگی یافتن جهان . تیره شدن و تاریک شدن جهان :
نیاید بدرگاه تو بی سپاه
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه .

فردوسی .


- تیره شدن درون ؛ بد و تیره باطن شدن . آلوده شدن :
ای که درونت به گنه تیره شد
ترسمت آیینه نگیرد صقال .

سعدی .


- تیره شدن دیدار ؛ تیره شدن چشم :
وگر برزند کف به رخسار تو
شود تیره زآن زخم دیدار تو.

فردوسی .


- تیره شدن دیده ؛ تیره شدن چشم :
دیده ٔ نرگس چو شودتیره ، ابر
لؤلؤ شهوار کشد توتیاش .

ناصرخسرو.


- || سیاه شدن چشم از فراوانی :
سپاه انجمن شد هزاران هزار
کز آن تیره شد دیده ٔ شهریار.

فردوسی .


- تیره شدن رخ ؛تیره شدن صورت . سیه روی شدن . شرمنده و سرافکنده شدن :
روانشان شد از ابن یامین خجل
رخ سرخشان تیره شد همچو گل .

شمسی (یوسف و زلیخا).


- تیره شدن روز ؛ فرارسیدن تاریکی ، شب تاریک شدن :
نشستندهر دو بر آن بارگی
چو شد روز تیره به یکبارگی .

فردوسی .


- || آشفته شدن روزگار؛ پریشان گردیدن اوضاع و احوال . تیره و تار شدن روزگار :
چو ارجاسب دید آن چنان خیره شد
که روزسپیدش همی تیره شد.

فردوسی .


چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
همو بدآمد خود بیند، از بدآمد کار.

(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278).


تیره شد روز من چرا نکنم
دیده روشن به روزگار تو من .

عطار.


- تیره شدن روزگار ؛ تیره شدن روز. پریشان گردیدن اوضاع و احوال :
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید بکار.

(از ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 153).


- || سپری شدن عمر؛ مردن . بسر آمدن روزگار :
چو ماهوی را تیره شد روزگار
بمرواندر آمد ز هر سو سوار
بتوفید شهر و برآمد خروش
شد آن مرز یکسر پر از جنگ و جوش .

فردوسی .


- تیره شدن شب ؛ تاریک و تار شدن شب . ظلمانی و سیاه شدن شب :
چو شب تیره شد روشنائی بکشت
لب شوی بگرفت ناگه به مشت .

فردوسی .


پراکنده گشتند و شب تیره شد
سر می گساران ز می خیره شد.

فردوسی .


چو شب تیره شد کردیه برنشست
چو گردی سرافراز گرزی بدست .

فردوسی .


افزون گرفت روز چو دین و شب
ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد.

ناصرخسرو.


چو شب دین سیه و تیره شود فاطمیان
صبح مشهور و مه و زهره ستاره ٔ سحرند.

ناصرخسرو.


- تیره شدن صورت :
تیره شود صورت پر نور او
کند شود کار روان و رواش .

ناصرخسرو.


- تیره شدن ضمیر ؛ سیه شدن درون :
آن کردی از فساد که گر یادت آید آن
رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر.

ناصرخسرو.


|| مکدر شدن . (ناظم الاطباء). کنایه از ناخوش و درهم شدن . (آنندراج ). غمگین و دلتنگ و خشمگین شدن :
غمی شد دلم زآنکه شاه جهان
چنین تیره شد با تو اندر نهان .

فردوسی .


این حدیث به نشابور فاش شد و خبر به امیرمحمود رسید تیره شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). هارون الرشید از این جواب سخت تیره شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 425). پس از نمودن قدرت سروری و شادی بدان بسیاری تیره شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 516). حجام تیره شد. (کلیله و دمنه ).
- تیره شدن از چیزی یا جائی ؛ ملول و ناخوش شدن از آن :
مرغ دلم طائریست قدسی عرش آشیان
از قفس تن ملول تیره شده از جهان .

حافظ (از آنندراج ).


- تیره شدن جائی ؛ غم و اندوه فراگرفتن مردم آنجا را :
دل لشکر شاه توران سپاه
شکسته شد و تیره شد رزمگاه .

فردوسی .


- تیره شدن دل ؛ غمگین و خشمناک شدن دل . افسرده و درهم شدن دل :
بدانست بهرام کو خیره شد
ز دیدار چشم و دلش تیره شد.

فردوسی .


چو بشنید شاه این سخن خیره شد
سیه شد رخش چون دلش تیره شد.

فردوسی .


اگر تیره تان شد دل از کار من
بپیچید سرتان ز گفتار من .

فردوسی .


|| ناصاف شدن . (ناظم الاطباء).
- تیره شدن آب ؛ گل آلود شدن آب . آلوده شدن آب . ناصاف و بی طراوت شدن آب :
باغ پرگل شد و صحرا همه پرسوسن
آبها تیره و می تلخ و خوش و روشن .

فرخی .


تیره شد آب و گشت هوا روشن
شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد.

ناصرخسرو.


- || بهم خوردن روابط؛ مورد خشم واقع شدن :
گر این نشنوی آب من نزد شاه
شود تیره و دور مانم ز گاه .

فردوسی .


کجا شد که قیصر چنین خیره شد
ز بخت آب ایرانیان تیره شد.

فردوسی .


ز کین پدر گر دلت خیره شد
چنین پیش تو آب من تیره شد.

فردوسی .


طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد، چنانکه نیز هیچ شغل نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 449).
- || بی ارزش و بی آبرو شدن :
تیره شد آب اختران ز آتش روز و می کند
بر درجات خط جام آب چو آتش اختری .

خاقانی .


- تیره شدن می ؛ دُردآلود شدن شراب . کدر شدن می .
- || به مجاز تیره شدن روابط. تیره شدن آب :
تا بود ز روی مهر لاف من و تو
جز خواب ندید کس مصاف من و تو
چون تیره شد اکنون می صاف من و تو
مادر نه بهم برید ناف من و تو.

ازرقی .


|| بی طراوت شدن . (ناظم الاطباء).
- تیره شدن باغ ؛ خشک و پژمرده شدن باغ . خزان زده شدن باغ :
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار.

فرخی .


- تیره شدن برگ ؛ پژمرده شدن . خشک شدن و افسرده شدن آن :
ورا آن سخن بدتر آمد ز مرگ
بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ .

فردوسی .


|| بی رونق شدن . (ناظم الاطباء) :
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه تیره شد و زاهری و عنبرخوار.

عماره .


- تیره شدن کار ؛ خراب وفاسد شدن کار. بی رونق شدن کار. بهم خورده شدن کار :
بتا تا جدا گشتم از روی تو
کراشیده و تیره شد کار من .

آغاجی (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).


تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار
تاچراغ عمر قدری روشنائی میدهد.

خاقانی .


رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.
ترجمه مقاله