جادوپرست
لغتنامه دهخدا
جادوپرست . [ پ َ رَ ] (نف مرکب ) پرستنده ٔ جادو. ستایشگر جادو. کسی که جادو را نیک دوست دارد :
چنان بد که ضحاک جادوپرست
از ایران بجان تو یازید دست .
ز جادو سخن هرچه گویند هست
نداند بجز مرد جادوپرست .
سرانشان به گرز گران کرد پست
نشست ازبر گاه ، جادوپرست .
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست .
رجوع به جادو شود.
چنان بد که ضحاک جادوپرست
از ایران بجان تو یازید دست .
فردوسی .
ز جادو سخن هرچه گویند هست
نداند بجز مرد جادوپرست .
فردوسی .
سرانشان به گرز گران کرد پست
نشست ازبر گاه ، جادوپرست .
فردوسی .
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست .
فردوسی .
رجوع به جادو شود.