ترجمه مقاله

جارة

لغت‌نامه دهخدا

جارة. [ جارْ رَ ] (ع ص ، اِ) جردهنده . کسره دهنده . || راه بسوی آب . || شتری که به مهار کشیده شود. فاعلةبمعنی مفعولة مثل راضیة و دافق بمعنی مرضیة و مدفوق . و فی الحدیث : لا صدقةَ فی الابل الجارة و هی رکائب القوم لان الصدقة فی السوائم . (منتهی الارب ). || دست آهنگ . ماله ٔ زمین . ج ، جوار. (مهذب الاسماء).
- حروف جارة ؛ در عربی کلماتی را که اسم بعد از خود را جر یعنی کسر میدهند حروف جاره گویند که در فارسی بر حروف اضافه تطبیق میشوند. و آنها عبارتند از:
با، تا، کاف ، رب ّ، من ، فی ، عن ، علی ، واو، مُذ، منذ، خلا، الی ، لام ، حاشا، عَدا، لعل ّ، متی ، کی و حتی . که مجموع آنها بیست حرف است و ابن مالک در الفیه ٔ خود حروف مزبور را چنین بنظم آورده :
هاک حروف الجر وَ هی َ مِن الی
حتی خلا حاشا عدا فی عن علی
مُذْ منذ رُب َّ اللام کی واو و تا
و الکاف و الباء و لعل ّ و متی .
ولی بعضی از نحویان از جمله سیبویه کلمه ٔ «لولا» را نیز از حروف جاره شمرده اند و گویند از مختصات ضمائر است و بر سر اسم ظاهر بیرون نیاید، چنانکه حتی و کاف از مختصات اسم ظاهر است و بر ضمیر درنیاید. توضیح آنکه بعضی از حروف مزبور مورد اتفاق است که مدخول خود را جر میدهندو آنها هفده حرفند، و سه یا چهار حرف بقیه مورد اختلاف است و آنها عبارتند از: اول «کَی ْ» که قلیلی از نحویان آن را جاره دانسته اند و در هر صورت مختص به «ما»ی استفهامیه و «ان » و «ما»ی مصدریه میباشد. دوم «لعل ّ» که تنها عقیل آن را از حروف جارّه دانسته است . سوم «متی » که تنها هذیل آن را از حروف جاره دانسته است . چهارم «لولا» که چنانکه گذشت سیبویه آن را از حروف جاره شمرده است . (بهجة المرضیة سیوطی چ گراوری عبدالرحیم ص 115).
حروف جاره از لحاظ مدخول خود به سه نوع تقسیم میشوند: 1- حروفی که تنها بر سر ضمیر درآیند مانند «لولا». 2- حروفی که تنها بر اسم ظاهر درآیند مانند: مذ، منذ، حتی ، کاف ، واو، رب ّ، تا، و بر سر ضمیر درنیایند، و از اینها مذ و منذ اختصاص به زمان دارند آنهم زمان ماضی و حال نه آینده مانند: مارأیته منذ یوم الجمعة اَوْ مذ یومنا و کلمه ٔ «رب ّ» اختصاص به اسمی دارد که لفظاً و معنی یا لااقل معنی نکره باشد مانند: رُب َّ رَجُل و اخیه ، که رَجُل لفظاً هر دو نکره است مانند: رُب َّ رَجُل و اخیه که رَجُل لفظاً و معنی هر دو نکره است و اخیه مدخول دوم رب ّ هرچنداز جهت لفظ بواسطه ٔ اضافه به ضمیر معرفه است ولی چون مرجع ضمیر نکره است خود ضمیر و مضاف به آن نیز در حکم نکره اند، بنابراین مدخول رب معنی نکره است . و «تاء» اختصاص به کلمه ٔ «اﷲ» و کلمه ٔ «رَب ّ» دارد در صورتی که به الکعبه یا به «ی ِ» ضمیر اضافه شده باشد، مانند: تاﷲ و ترب ّ الکعبة و تربّی . گاهی بندرت کلمه ٔ «رُب ّ» بر ضمیر درآید مانند: رُبّه فتی . و نیز بندرت کلمه ٔ «کاف » بر سر ضمیر درآید مانند:
لئن کان من جن لاَبرح طارقا
و ان یک انساً ما کها الانس یفعل .
و مانند:
فلاتری بعلا و لا حلائلا
کهو و لا کهن ّ الا حاظلا.
و همچنین بندرت کلمه ٔ «حتّی » بر سر ضمیر درآید مانند: فتی حتاک یابن ابی زیاد. 3- حروفی که بر سر اسم ظاهر و ضمیر هر دو درآیند مانند بقیه ٔ حروف مزبور. ابن مالک در الفیه ٔ خود مطالب یادشده را چنین بنظم درآورده :
بالظاهر اخصص منذ مذ و حتی
و الکاف و الواو و رب ّ و التا
و اخصص بمذ و منذ وقتاً و برب ّ
منکّراً و التاء ﷲ و رب ّ
و ما رووا من نحو ربه فتی
نزر کذا کها و نحوه اتی .

(به اختصار از بهجة المرضیه ص 115).


معانی حروف جاره :
کلمه ٔ «مِن » بمعانی زیر استعمال میشود:
1- تبعیض . مانند: لَن ْ تنالوا البرّ حتی تنفقوا ممّا تُحبّون . (قرآن 92/3). 2-بیان جنس . مانند: فاجتنبوا الرجس مِن الاوثان . (قرآن 30/22). 3- ابتدای مکان . مانند: سُبحان َ الذی اَسری بعبده لیلاً مِن َ المَسجدالحَرام ... (قرآن 1/17). 4-ابتدای زمان . مانند: لَمَسجِد اُسِّس َ علی التقوی مِن اوَّل ِ یوم . (قرآن 108/9). ولی بصریین از نحاة استعمال آن را برای ابتدای زمانی جایز نشمرند. 5- در جمله های منفی و منهی و استفهامی زائد واقع میشوند. بترتیب مانند: ما لباغ مِن مَفرّ، و «هل مِن ْ خالق غیرُاﷲ». (قرآن 3/35) و بعقیده ٔ اخفش در جمله های ایجابی نیز «مِن ْ» زائده بیرون می آید و ممکن است مدخول آن نکره یا معرفه باشد. بترتیب مانند:
قد کان َمن مَطر من فضل ِ رازقنا
فضلاً علی الارض و الانعام و الناس .
یظل ّ به الحرباء یمثل قائماً
و یکثرُ فیه من حنین الاباعر.
که در بیت اول کلمه ٔ «مطر» مدخول من زائده واقعشده و نکره است و در بیت دوم کلمه ٔ «حنین » مدخول مِن زایده است و بواسطه ٔ اضافه به الاباعر معرفه میباشد. ابیات زیر از ابن مالک اشاره به مطالب یادشده است :
بَعِّض ْ و بَیِّن ْ و ابتدء فی الامکنه
بِمِن ْ و قدتأتی لبدء الازمنه
و زیدَ فی نفی و شبهه ِ فجر
نَکرة کما لِباغ مِن ْ مَفر.
(تلخیص از بهجة المرضیه ٔ سیوطی ص 116).
و کلمه ٔ «حتی » برای نهایت و آخر کار بکار میرود. مانند: حتی مَطلع الفجر. (قرآن 5/97). و همچنین کلمات «لام » و «الی » برای نهایت و آخر کار استعمال میشود.مانند: سقناه لِبلد میت (قرآن 57/7). و مانند: سِرت ُ البارحة الی آخرِ اللیل . و کلمات «من » و «با» بمعنی بدل و عوض استعمال میشوند. مانند: اء رضیتُم بالحیوة الدنیا مِن َ الاَّخرة. (قرآن 38/9). و مانند:
فلیت لی بهم قوماً اِذا رکبوا
شنّوا الاغارة فرساناً و رُکبانا.
و کلمه ٔ «لام » بمعانی زیر نیز استعمال میشود:
1- ملکیت . مانند: لِلّه ِ ما فی السموات و ما فی الارض ِ (قرآن 284/2). 2- اختصاص داشتن چیزی به چیز دیگر. مانند: السرج ُ للدابَة. 3- تعدیه ٔ فعل . مانند: فَهَب ْ لِی مِن لَدُنک َ ولیاً. (قرآن 5/19). 4- بیان علت . مانند: و انی لَتعرونی لذکراک هزة. 5- زائده واقع شود و تأکید را میرساند. مانند:
فَلا وَاﷲِ لایلفی لما بی
ولا للما بهم اَبداً دواء.
6- برای تقویت که معنائی است بین تعدیه و زیاده . مانند: اِن کُنتُم ْ للرؤیا تعبرون (قرآن 43/12) و مانند: فعّال لِما یرید. و کلمات «باء» و «فی » برای ظرفیت استعمال میشوند و ظرف دو قسم است حقیقی و مجازی و استعمال کلمات مزبور در ظرف حقیقی مانند: و اِنّکُم لَتمرﱡون َ علیهم مصبحین و باللیل . و مانند: الم . غلبت الروم فی ادنی الارض . و در ظرف مجازی مانند: و ماکُنْت ُ بِجانب ِ الغربی . وچون : لَقَدْ کان َ فی یوسف َ و اخْوتِه آیات للسّائلین . (قرآن 7/12). توضیح آنکه : کلمات «با» و «فی » بر احاطه داشتن مدخول آنها بر معمول متعلق آنها بنحو تام یا ناقص دلالت دارند لیکن اگر خود مدخول حروف مزبور احاطه ٔ مکانی یا زمانی بر معمول متعلق جار و مجرور داشت ظرفیت حقیقی است . مانند: اَلم . غُلِبت الروم فی ادنی الارض . (قرآن 1/30-3). در اینجا «ادنی الارض » بر معمول متعلق که «الروم » باشد احاطه مکانی دارد و اگرخود مدخول احاطه نداشته باشد و بمناسبتی مجازاً آن را ظرف قرار داده باشند، ظرفیت مجازی است و این خود اقسامی دارد:
1- کلمه ای بین جار و مدخول آن مستتر باشد آن کلمه احاطه ٔ مکانی یا زمانی داشته باشد. مانند: و ماکنت بجانب الغربی (قرآن 44/28)، که کلمه مکان در تقدیر است و اصل آن چنین است : بمکان ذی جانب الغربی من الطور. 2- خود مدخول آنها احاطه داشته باشد لیکن بنحو احاطه ٔ کل بر جزء خود. مانند: هذا فی ملکی ؛ یعنی این جزء مملوکات من است . و مانند: الواحد فی ثلثة، و السواد فی الجسم ؛ یعنی واحد، جزء ثلاثه ، و سیاهی جزء جسم است . 3- مدخول آنها قسمی احاطه شبیه احاطه ٔ حقیقی داشته باشد. مانند: و هو اﷲ فی السموات و فی الارض (قرآن 3/6). چه معلوم است که خدا محاط آسمان و زمین نیست بلکه محیط بر آنها است ، لیکن بنا بقولی خداوند به کسی که در آسمان و زمین است از جهت علم داشتن به آسمان و زمین تشبیه شده است و چون باید مشبه ٌبه درنظر مشبه ٌله از مشبه آشکارتر و واضح تر باشد و در نظر مردم که مشبه ٌله هستند، عالم محاط و معلوم محیط برآن است لذا خداوند به کسانی که در آسمان و زمین هستند تشبیه شده هرچند در واقع عالم محیط و معلوم محاط است . 4- احاطه ٔ مدخول بر معلوم ، مانند احاطه ٔ دلیل بر مدلول باشد. مانند آیه ٔ سابق الذکر بنا بتفسیر دیگران به این بیان که آسمان و زمین دلیل بر وجود خداونداست و علم به آسمان و زمین محیط و موجب علم به خداوندتعالی است ، هرچند وجود واجب تعالی محیط بر تمام اشیاء است و این استدلال برهانی انی است مانند آیه ٔ شریفه ٔ «سَنُریهم آیاتنا فی الاَّفاق و فی انفُسِهِم حتی یَتَبَیَّن َ لَهُم ْ اَنّه ُ الْحَق ّ». (قرآن 53/41). ولی بنا به تفسیر دیگر آیه ٔ مزبور دلالت لمی بر وجود صانع تعالی دارد و تقدیر آیه چنین است : «و هو اﷲ معبود فی السموات و فی الارض ؛ ای معبود لِخَلْقه ». این تفسیر بر مذاق کسانی است که از حق تعالی به خلق سیر میکنند و آیه ٔ شریفه ٔ اَ وَ لَم ْ یَکف بربّک َ اَنَّه عَلی کُل ّ شی ٔ شهید (قرآن 53/41)، مؤید این قول و اشاره بطریقه ٔ استدلال لمی است . 5- احاطه ٔ مدخول بر معمول احاطه ٔ انفعالی باشد. مانند: الشمس فی الجوزاء و نظرت فی الکتاب . 6- احاطه ٔ مدخول بر معمول احاطه ٔ انطباعی باشد. مانند: الصورةُ فی المرآة. 7- احاطه ٔ آنهابر معمول احاطه ٔ سببیت و مسببیت باشد. مانند: النجاة فی الصدق و الهلاک فی الکذب . باید دانست که طرفین احاطه گاهی هر دو محسوس اند. مانند: المال فی الکیس . وگاه هر دو عقلی و معنوی هستند مانند: النجاة فی الصدق . و گاهی محاط عقلی و محیط حسی است . مانند: النفع فی الدواء. و گاهی محیط عقلی و محاط حسی است ، یعنی عکس قسم پیش ، مانند: اِنّا فی حاجتک . (تلخیص از حاشیه ٔ میرزا ابوطالب بر بهجة المرضیة). و کلمات «باء» و «فی » برای سببیت نیز استعمال میشوند. بترتیب مانند: فَبظلم مِن َ الذین َ هادُوا. و دخلت امراءة النار فی هِرّة. و کلمه ٔ «باء» علاوه بر آنچه یاد شد در معانی زیر نیز استعمال میشود:
1- استعانت . مانند: بسم اﷲ الرحمن الرحیم . 2- تعدیه . مانند: ذَهَب َ اﷲ بِنورهم ْ. (قرآن 17/2). 3- تعویض و این غیر تبدیل است . مانند: بِعتک َ هذا بهذا. 4- الصاق . مانند: وَصلْت ُ هذا بهذا. 5- بمعنای مع. مانند: نسبح بحمدک . 6- بمعنای من تبعیضیه . مانند: عیناً یشرب بها عباداﷲ. 7- بمعنای «عَن ْ». مانند: سئل سائل بعذاب واقع (قرآن 1/70). مالک در الفیه ٔ خود مطالب یادشده را چنین آرد:
للانتها حتی و لام ٌ و الی
و مِن ْ و باء یفهمان بَدَلا
و اللام ُ للملک و شبهه وَ فی
تعدیة ایضاً و تعلیل َ قُفی
و زید و الظرفیة استبن بِبا
وَ فی و قد یبیّنان السَّببا
بالبا اِستَعن وَعدّ عَوِّض اَلصِق
و مثل مع و مِن َ و عَن ْ بها انطِق .
و کلمه ٔ «علی » برای استعلاء است یعنی دلالت دارد بر اینکه مدخول حرف مزبور مغلوب معمول متعلق آن حرف است و این استعلاء و غلبه بر دو قسم است : 1- استعلاء حسی . مانند: و علیها و علی الفلک تحملون (قرآن 12/23). که در این مورد استقرار و غلبه ٔ معمول متعلق علی بر مدخول آن بحس درآید و مشاهده میشود. 2- استعلاء معنوی که محسوس نیست . مانند: تَکَبّرَ زَیْدٌ عَلی عَمْرو. نکته ٔ قابل بحث در معنی «علی » این است که پیشینیان از نحویان گفته اند لام جارة بر نفع و علی بر ضرر دلالت دارد، در صورتی که گاهی عکس آن دیده میشود یعنی لام برای ضرر استعمال شده است . مانند: و لَهُم عَذاب ٌ الیم و «علی » برای نفع مانند: اَللهُم صَل ّ علی مُحَمد وَ آل مُحَمد. به اشکال مزبور چنین جواب داده اند که مراد پیشینیان این نیست که لام مطلقاً و بطورکلی برای نفع و علی مطلقاً برای ضرر است بلکه منظورفعل خاص است که به هر دو حرف متعدی میشود یعنی فعل دعا که اگر به لام متعدی شد بنفع و اگر به علی متعدی شد بضرر کسی است که برایش دعا شده است . ولی جواب مزبور بنظر پسندیده نمی آید و بظاهر مراد آن است که لام مطلقاً برای نفع و علی مطلقاً برای ضرر است لیکن مرادنفع و ضرر از یک جهت است و آن این است که لام همیشه دلالت دارد بر اینکه مدخول آن غالب و مسلط بر معمول متعلق آن میباشد و این خود قسمی نفع برای مدخول لام است هرچند از جهات دیگر زیان بیند. و همچنین علی دلالت دارد بر اینکه مدخول آن مغلوب و تحت سلطه ٔ معمول متعلق آن است و این خود نوعی ضرر است هرچند از جهات دیگر نفع برد و بدین طریق اشکال مزبور مرتفع است و بایدحیثیات و جهات مطالب را در نظر داشت . (تلخیص از حاشیه ٔ میرزا ابوطالب بر بهجةالمرضیة). و نیز «علی » بمعنی «فی » استعمال میشود مانند: وَ اتّبعوا ما تتلوا الشیاطین عَلی ملک سلیمان (قرآن 102/2). و بمعنی «عن »مانند:
اذا رَضیت ْ عَلَی ّ بَنوقُشَیْر
لَعمراللّه اَعجبنی رِضاها.
و کلمه ٔ «عن » بمعنی تجاوز کردن و از جا دررفتن استعمال میشود. مانند: رمیت ُ السَّهم َ عَن ِ القوس ِ.و بدین معانی نیز آید: مرادف بعد. مانند: لَتَرکَبُن ّ طبقاً عَن ْ طبق (قرآن 19/84). بمعنی علی . مانند:
لاه ابن عَمّک َ لا اَفْضَلْت َ فی حَسَب
عَنی ولا اَنت َ دیّانی فتخزونی .
باید توجه داشت اینکه گوئیم بعض از حروف بمعنی یکدیگر بکار میروند مراد آن است که بعنوان نیابت استعمال میشوند و معنی اختصاصی هر حرف آن است که در ابتداء ذکر شده است . مطالب فوق را ابن مالک در الفیه ٔ خود چنین آورده است :
علی للاستعلا و معنی فی وَ عَن ْ
بعَن ْ تجاوُزاً عنی مَن ْ قَد فَطَن ْ
و قد یجی موضعَ بعد وعَلی
کما عَلی مَوضِع عَن قد جُعلا.
و کلمه ٔ «کاف » برای تشبیه است مانند زید کالاسد. و برای تعلیل نیز بکار برده شده است مانند: وَ اذْکروه ُ کما هداکم . و زائده نیز واقع شود و تأکید را میرساند. مانند: لیس کمثله شی ٔ. که حرف کاف در کمثله زائده است و در اصل : لیس مثله شی ٔ میباشد. لیکن بعضی از علماء معتقدند که حرف کاف در مثال فوق زائده نمی باشد و معنی جمله نفی مثل ِ مثل از خدا می باشد و بطور کنایه نفی مثل از خدا نیز میشود و چنانکه معروف است : الکنایة اَبلغ مِن َ التصریح . و با این بیان مطلوب که نفی مثل از خدا باشد نیز ثابت میشود. زیرا اگر غیر از این باشد منطوق کلام بنابر اینکه کاف زائده نباشد دو قسم تصور میشود:
1- آنکه مراد نفی مثل ِ مثل از خدا باشد. 2- آنکه مرادنفی مثل از مثل خدا باشد. و هر دو تصور باطل است ، تصور اول باطل است به این جهت که اگر فرض شود خدا مثل دارد ولی مثل ِ مثل ندارد کذب است خدا خودش مثل ِ مثل خودش میباشد و مثل خدا مثل ِ مثل خدا میشود. بعلاوه اگر خدا که اقوی و ارفع است مثل داشته باشد، مثل خدا بطریق اولی مثل دارد. و تصور دوم نیز باطل است بجهت آنکه اگر برای خدا مثل فرض شود برای آن مثل هم حتماًمثل وجود دارد. زیرا خداوند خودش مثل ِ مثل خودش میباشد. بنابراین کاف زائده نیست و نفی مثل هم از خدا میکند. (تلخیص از حاشیه ٔ میرزا ابوطالب بر بهجة المرضیة). و همچنین «کاف » اسم استعمال میشود و در این صورت یا مبتدا واقع میگردد. مانند:
ابداً کالفراء فوق ذراها
حین یطوی المسامع الصّرار.
و یا فاعل واقع شود. مانند:
ا تنتهون وَ لن ْ یَنهی ذَوی شطط
کالطّعن ِ یَذهب فیه الزیت و الفتل .
و یا مضاف الیه واقع میشود. مانند:
وَ لعبت ْ طَیر بهم ابابیل
فصیروا مثل کعصف مأکول .
و یا مجرور به حرف جَرّ گردد. مانند:
بکا اللفوة الشغواء جلت
و لَم اَکن لاولع الاّ بالکمی المقنع.
و بعضی دیگر از حروف جاره نیز اسم استعمال شده اند و بدین جهت حرف جرّ به اول آنها درآمده و معلوم است که حرف بر حرف درنیایدو آنها عبارتند از:
1- عَن ْ. مانند:
فقلت للرکب لمّا ان علابهم
من عن یمین الحبیا نظرة قبل .
2- علی . مانند: غدت من علیه . 3- «مذ» و «منذ» در صورتی که اسم بعد از خود را رفع دهند. مانند: مارَاءَیته مُذ یومان ِ اَوْ مُنذ یومان . یا اینکه بعد از جمله ٔ فعلیه یا اسمیه واقع شود. مانند: کجئت مذ دعا. ومانند:
و مازلت ابغی المال مذ انا یافع
ولیداً و کهلاً حین شبت و امردا.
به هر صورت در جائی که اسم واقع گردد اگر در زمان گذشته باشد بمعنی اول مدت و اگر در زمانهای دیگر باشد بمعنی تمام مدت میباشد. و در اینکه از جهت نحوی در این حالت چه محلی دارند اختلاف است بقولی در این حالت مبتدا هستند و مابعد آنها خبر است و بقول دیگر خبر مقدم هستند و مابعد آنها مبتدا است و بقول سوم در این حالت ظرف هستند و مابعد آنها فاعل است برای کان تامّه ای که محذوف است . قول اول را سیوطی در بهجة المرضیة صحیح دانسته است .
و کلمات «مذ» و «منذ» در جائی که مدخول خود را جر بدهند از حروف جاره اند و در این صورت اگر برای زمان گذشته بکار رود بمعنی «مِن » هستند و اگر برای زمان حاضر بکار روند بمعنی «فی » میباشند یعنی مفید ظرفیت هستند. ابن مالک در اشعار زیر به مطالب یاد شده اشاره کرده است :
شبّه بکاف وَ بها التعلیل قدْ
یُعنی و زائداً لتوکید وَرَدْ.
و استعمل اسماً و کذا عن و علی
من اجل ذا علیهما من دخلا
وَ مُذ وَ مُنذ اسمان ِ حیث رفَعا
اَوْ اولیا الفعل کجئت مُذدَعا
وَ ان تجرّا فی مضی ّ فکمن
هما و فی الحضور معنی فی استبن .
و گاهی کلمه ٔ «ما»ی زائده به آخر حروف «مِن » و «عَن ْ» و «باء» ملحق میشود ولی آنها را از عمل بازنمیدارد. مانند: مِمّا خطیآتِهم . و مانند: عَمّا قَلیل . و مانند: فبما نقضهم . که در هر سه مورد با اینکه ماء زائده به حروف مزبور ملحق شده است از عمل بازنمانده و مدخول خود را جر داده اند. ابن مالک در شعر زیر اشاره به این مطلب کرده است :
وَ بعدَ مِن ْ و عَن ْ و باء زیدَ ما
فلم یَعق ْ عن عمل قد علما.
و همچنین کلمه ٔ «ما»ی زائده به آخر کلمات «کاف » و «رب ّ» ملحق میشود و عمل آنها را ملغی میکند و در این صورت مدخول آنها جمله میباشد. مانند:
رُبّما اوفیت فی علم .و: رُبّما یود الذین کفروا. (قرآن 2/15). و:
رُبّما الجامِل المؤبَّل فیهم
و عناجیج ُ بَینهن َّ المهار.
که در مثالهای فوق «ما»ی زائده به رب ّ ملحق شده و آن را از عمل بازداشته است . و در مثال زیر: کما سیف عمرو لم ْتخنه مُضاربُه ، «ما»ی زائده به کاف ملحق شده و آن را از عمل بازداشته است . لیکن گاهی با اینکه ماء زائده به حروف مزبور ملحق شده است از عمل بازنمانده و مدخول خود را جر داده اند. مانند:
مَاوِی َّ یا رُبَّتَما غارة
شعواء کاللّذعةِ بالمِیسَم .
و کلمه ٔ «رُب ّ» در پاره ای از موارد بعد از حروف دیگری مستتر شده و مدخول را جرّ میدهد و آنها عبارتند از:
1- بعد از کلمه ٔ «بل » که «رب » بعد از آن در تقدیر گرفته شده و جرّ داده است . مانند:
بل بلد ملؤ الاکام قتمه
لایشتری کتّانه و جهرمه .
2- بعد از کلمه ٔ «فا». مانند:
فمثلک حُبلی قد طرقت و مرضع
فالهیتُها عن ذی تمائم محول .
3- بعد از کلمه ٔ«واو» و در این مورد برخلاف دو مورد پیش بقدری شایع است که برخی گفته اند خود «واو» جر داده نه «رُب ّ» مقدر. مانند:
و لیل کموج البحر ارخی سُدوله
علی َّ بانواع الهموم لیبتلی .
و گاهی کلمه ٔ «رُب ّ» بی اینکه بعد از کلمه ای دیگر واقع شود مدخول خود را جرّ داده و خودش حذف شده است . مانند:
رسم دار وَقفت فی طلله
کِدت اَقضی الحیوة من جلله .
که کلمه ٔ «رسم » در بیت فوق مجرور است به «رُب ّ» که محذوف و در تقدیر است . و غیر از کلمه ٔ «رُب ّ» بعض دیگر از حروف جاره نیز با اینکه حذف شده و در تقدیرندمدخول خود را جرّ میدهند. البته این مطلب سماعی است و نمی توان به آن قیاس کرد مانند اینکه کسی در جواب این سؤال : کیف اصبحت ؟ بگوید: خیر و الحمد لِلّه . که کلمه ٔ «خیر» مجرور است بحرف «علی » مقدر و اصل آن علی خیر بوده است . و برخی گفته اند جر دادن اسماء به حروف جارّه ٔ محذوفه قیاسی و شایع است مانند: بکم درهم اشتریت که در اصل : بِکم مِن ْ درهم اشتریت بوده است وبا اینکه «مِن ْ» حذف شده مدخول خود را که «درهم » باشد جر داده است و مانند: مَرَرْت بِرَجُل صالِح الا صالح فطالح . در مثال فوق کلمات «صالح » و «طالح » بحرف جرّ مقدر (باء) مجرور شده اند و در اصل چنین است : مررت ُ برجُل صالح ان لا امر بصالح فقد مررت بطالح . ابن مالک در الفیه ٔ خود به مطالب یادشده در ضمن اشعار زیراشاره کرده است :
وَ زیدَ بعد رُب ّ وَ الکاف ِ فکف
وَ قدْ تلیهما وَ جَرﱡ لم یکف
وَ حذِفت ْ رُب ّ و جرت بعد بل
وَ الفا و بعد الواو شاع ذا العمل
و قدْ یُجر بسوی رُب ّ لدی
حذف و بعضه یری مُطردا.
(تلخیص از بهجة المرضیه ٔ سیوطی و حاشیه ٔ میرزا ابوطالب بر این کتاب ).
ترجمه مقاله