جانفزای
لغتنامه دهخدا
جانفزای . [ ف َ ] (نف مرکب ) جان فزاینده . نشاطآورنده :
جهان دار یزدان گوای منست
که دیدار تو جانفزای منست .
جهان جانگزای است و او جانفزای
جهان گم کننده ست و او رهنمای .
شعر من بر علم من برهان بس است
جانفزای و صاف چون آب زلال .
سلک جواهر است خط جانفزای صدر
چون صدر جوهری بود آری بود چنین .
مرا دلی است پر ز خون به بند زلف تو درون
پناه می برم کنون بلعل جانفزای تو.
بدو چشم تو که از جان اثری نماند با ما
ز نسیم جانفزایت اثری فرست ما را.
گفت ای نفس تو جان فزایم
اندیشه ٔ تو گره گشایم .
برآراستندی بفرهنگ و رای
سخنهای دل پرور جانفزای .
بیا ساقی آن شربت جانفزای
بمن ده که دارم غم جانگزای .
در هوای لطیف جای کند
خواب و آرام جانفزای کند.
عشق آن زنده گزین کاو باقی است
وز شراب جانفزایت ساقی است .
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جانفزایش در گوشم ارغنون زد.
هوای دلگشایش و آب جانفزایش شباب عیسی مریم . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان . ص 8).
یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوشخرامش در ناز پروریده .
روز آنسوی کوه سرمست است
از نفس های جانفزای صبوح .
|| روز بیست و سوم از ماه ملکی . (از برهان ) (آنندراج ).
جهان دار یزدان گوای منست
که دیدار تو جانفزای منست .
فردوسی .
جهان جانگزای است و او جانفزای
جهان گم کننده ست و او رهنمای .
(گرشاسب نامه ).
شعر من بر علم من برهان بس است
جانفزای و صاف چون آب زلال .
ناصرخسرو.
سلک جواهر است خط جانفزای صدر
چون صدر جوهری بود آری بود چنین .
سوزنی .
مرا دلی است پر ز خون به بند زلف تو درون
پناه می برم کنون بلعل جانفزای تو.
خاقانی .
بدو چشم تو که از جان اثری نماند با ما
ز نسیم جانفزایت اثری فرست ما را.
خاقانی .
گفت ای نفس تو جان فزایم
اندیشه ٔ تو گره گشایم .
نظامی .
برآراستندی بفرهنگ و رای
سخنهای دل پرور جانفزای .
نظامی .
بیا ساقی آن شربت جانفزای
بمن ده که دارم غم جانگزای .
نظامی .
در هوای لطیف جای کند
خواب و آرام جانفزای کند.
نظامی .
عشق آن زنده گزین کاو باقی است
وز شراب جانفزایت ساقی است .
مولوی .
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جانفزایش در گوشم ارغنون زد.
سعدی .
هوای دلگشایش و آب جانفزایش شباب عیسی مریم . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان . ص 8).
یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوشخرامش در ناز پروریده .
حافظ.
روز آنسوی کوه سرمست است
از نفس های جانفزای صبوح .
؟
|| روز بیست و سوم از ماه ملکی . (از برهان ) (آنندراج ).