جانفزا
لغتنامه دهخدا
جانفزا. [ ف َ ] (نف مرکب ) مفرح . مروح . (ناظم الاطباء). نشاطآورنده . جان فزاینده . جان فزای . رجوع به جان فزای شود :
بازگو آن قصه کان شادی فزاست
روح ما را قوت و دل را جانفزاست .
حبذا آن شرط و شادان آن جزا
آن جزای دلنواز جان فزا.
بهار جانفزا آمد جهان شد دلکش و زیبا
بباغ و راغ گستردند فرش اطلس و دیبا.
|| آب حیوة. (برهان ) (ناظم الاطباء). آب حیوان . (آنندراج ). || (اِ) روز بیست و سوم از ماههای یزدجردی . (ناظم الاطباء). نام روز بیست و سوم از ماه های ملکی . و آنرا جانفزای هم گویند. (برهان ) (آنندراج ).
بازگو آن قصه کان شادی فزاست
روح ما را قوت و دل را جانفزاست .
حبذا آن شرط و شادان آن جزا
آن جزای دلنواز جان فزا.
مولوی .
بهار جانفزا آمد جهان شد دلکش و زیبا
بباغ و راغ گستردند فرش اطلس و دیبا.
؟ (آنندراج ).
|| آب حیوة. (برهان ) (ناظم الاطباء). آب حیوان . (آنندراج ). || (اِ) روز بیست و سوم از ماههای یزدجردی . (ناظم الاطباء). نام روز بیست و سوم از ماه های ملکی . و آنرا جانفزای هم گویند. (برهان ) (آنندراج ).