جان بدهان آمدن
لغتنامه دهخدا
جان بدهان آمدن . [ ب ِ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) جان بلب رسیدن .جان بغرغره رسیدن . بحال احتضار درآمدن :
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان بدهان آمد و طاقت برسید.
زان عین که دیدی اثری بیش نمانده است
جانی بدهان آمده در حسرت کامی .
رجوع به جان بدهان رسیدن شود.
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان بدهان آمد و طاقت برسید.
سعدی .
زان عین که دیدی اثری بیش نمانده است
جانی بدهان آمده در حسرت کامی .
سعدی .
رجوع به جان بدهان رسیدن شود.