ترجمه مقاله

جان بردن

لغت‌نامه دهخدا

جان بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) زندگانی کردن . (غیاث اللغات ). زنده ماندن . از مرگ رهایی یافتن . از مهلکه سالم بیرون آمدن . از مرگ خلاص شدن . خلاص شدن . مستخلص شدن . نجات یافتن . سالم ماندن :
شما راه سوی بیابان برید
مگر کز بد دشمنان جان برید.

فردوسی .


جان کی برد ز تیغ تو کش پر عقاب داد
گرچه مخالف تو عقابی به پر شود.

مسعودسعد.


بخدای عزّوجل سوگند خوردم [ معتصم ] که افشین از من جان نبرد. (تاریخ بیهقی ص 174). پس خواستند که خبری بازدانند که ارسلان خان از آن زخم جان برده است یا نه . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). و از آن هفتاد هزار زنگی کس جان نبرد مگر اندکی . (اسکندرنامه ایضاً).
تا مرا زینجا به هندستان برد
بو که بنده کان طرف شد جان برد.

مولوی .


هیچ شادی مکن که دشمن مرد
تو هم از موت جان نخواهی برد.

سعدی .


که نه من ز دست عشقت ، ببرم بعاقبت جان
تو مرا بکش که خونم ز تو خوبتر نریزد.

سعدی .


نه دانا بسعی از اجل جان ببرد
نه نادان بناساز خوردن بمرد.

سعدی .


بقول دروغی که سلطان بمرد
نمردی و بیچاره ای جان ببرد.

سعدی .


آن دو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا.

عبید زاکانی .


تو پنداری که حاسد رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است .

حافظ.


ترجمه مقاله