جان بر لب رسیدن
لغتنامه دهخدا
جان بر لب رسیدن . [ ب َ ل َ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) جان بلب رسیدن . جان بحلق رسیدن .جان بدهان رسیدن . کنایه از بی طاقت شدن :
مرا جان اینچنین بر لب رسیده
گدازانم چو شمع از آب دیده .
مرا جان اینچنین بر لب رسیده
گدازانم چو شمع از آب دیده .
نظامی .