ترجمه مقاله

جان دادن

لغت‌نامه دهخدا

جان دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) مردن . (بهار عجم ). قبض روح شدن . جان سپردن . سَهف . (منتهی الارب ). جود. (منتهی الارب ). مالک . رُیوق . (منتهی الارب ). تَفَیﱡظ. (منتهی الارب ). فَیق . (منتهی الارب ) :
بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبوداز جهان دلش یکروز شاد.

فردوسی .


دو رخ را به روی پسر برنهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.

فردوسی .


امیر... یک شمشیر زد چنانکه ... بزانو افتاد و جان بداد. (تاریخ بیهقی ). لشکر چنانکه گوئیم کار نمیکنند ودر پیش ما جان دهند اگر خواهند. (تاریخ بیهقی ص 571).
هر که بدخو بود گه زادن
هم بر آن خوست وقت جان دادن .

نظامی .


بتلخی جان چنان داد آن وفادار
که شیرین را نکرد از خواب بیدار.

نظامی .


دشمن از آن گل که فسون خوان بداد
ترس بر او چیره شد و جان بداد.

نظامی .


جان همی دادم به آسانی فراقت گفت هی
این توقف بین که پنداری که تاوان میدهد.

کمال اسماعیل .


چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی .

مولوی .


پیش او در وقت ساعت هر امیر
جان بدادی گر بدو گفتی که میر.

مولوی .


گر قضا صدبار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند.

مولوی .


جان بدهند در زمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سرکُشته بگذری .

سعدی .


رنجور عشق به نشود جز ببوی یار
ور رفتنی است جان ندهد جز بنام دوست .

سعدی .


نخواهم رفتن ازدنیا مگر در پای دیوارش
که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد.

سعدی .


توخوش می باش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم .

حافظ.


شب رحلت هم ازبستر روم تا قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم .

حافظ.


نپنداری که جان را رایگان داد
فروغ روی جانان دید و جان داد.

مولوی یا جامی (از ارمغان آصفی ).


محمود را دمی که به آخر رسید عمر
میداد جان بزاری و میگفت ایاز من .

کاتبی .


- جان بدادن ؛ جان دادن . مردن خاصه پس ازتعب و رنجی یا شکنجه و عذابی : چون کار براو سخت گشت مستخرج را مالی بداد کاندر پیش یوسف بن عمر بگوی که عبداﷲ جان بداد. (تاریخ بیهقی ).
|| جان بخشیدن . زنده کردن . احیاء، از لغات اضداد است :
آتش ز لعلت می جهد نعلم در آتش می نهد
گر دیگری جان میدهد سعدی تو جان میپروری .

سعدی .


|| رانده شدن . طرد گشتن . نابود شدن .بدور شدن . از میان رفتن :
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هرآنکس که دندان دهد نان دهد.

سعدی .


- جان دادن برای چیزی ؛ سخت برای آن چیز مناسب بودن .بی نهایت درخور آن بودن . سخت برای آن برازا و سزاواربودن : این پارچه برای شلوار زمستانی جان میدهد. این چرمها برای کفش سرباز جان میدهد. یاپونچی های روس برای زمستان جان میدهد.
- || سخت شیفته و عاشق چیزی بودن .
ترجمه مقاله