جان فرسودن
لغتنامه دهخدا
جان فرسودن . [ ف َ دَ ] (مص مرکب ) جان را ناتوان کردن . روان را خسته ساختن :
عقل داند که پر زیان بوده ست
هرکه از بهر حال جان فرسود.
رجوع به جانفرسا و جانفرسای شود.
عقل داند که پر زیان بوده ست
هرکه از بهر حال جان فرسود.
کمال اصفهانی (از ارمغان آصفی ).
رجوع به جانفرسا و جانفرسای شود.