ترجمه مقاله

جان

لغت‌نامه دهخدا

جان . (اِ) بقول هوبشمان از کلمه ٔ سانسکریت ذیانه (فکر کردن ) است . و بقول مولر و یوستی جان با کلمه ٔ اوستائی گیه (زندگی کردن ) از یک ریشه است ولی هوبشمان آنرا صحیح نمیداند. در پهلوی گیان شکل قدیمتر و جان شکل تازه تلفظ جنوب غربی است . و در کردی و بلوچی وافغانی (دخیل ) جان آمده است (وجه اشتقاق هرن را مردود دانسته اند). اورامانی ،گجان . گیلکی ، جن . ابن سینا جان را بمعنی نفس یاد کرده : دیگر [ از انواع حکمت ] آن بود که از حال هستی چیزها ما را آگاهی دهد تا جان ما صورت خویش بیابد و نیکبخت آن جهانی بود. (دانشنامه ص 68) و در ادبیات فارسی مترادف روان (روح انسانی ) هم آمده :
اگر موری سخن گوید وگر موئی روان دارد
من آن مور سخن گویم من آن مویم که جان دارد.

عمعق بخاری (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).


روح حیوانی باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). روح . نفس . جهن . (ناظم الاطباء). روح حیوانی چنانکه روان نفس ناطقه است و این معتقد شیخ ابن سینا است و بعضی گفته اند که جان مانند خورشید است و روان روشنی خورشید. (از آنندراج ). بعقیده ٔ گروهی جان با روان دو تا است : بعقیده ٔ قدما جسمی است لطیف و فناپذیر برخلاف روان که جسم نیست و فنا نپذیرد. مظروف و حال روان است . گویا جان ، نفس یا نفس حیوانی و روان روح یا نفس ناطقه باشد. آنچه تن به وی زنده است برخلاف روان که فانی نیست . جان رتبه ٔ ناسوتی دارد و روان از مجردات است و باهم دو باشند، پست تر از روان است یعنی روح حیوانی :
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و کاوان .

دقیقی .


و مردم را از گرد آمدن سه چیز آفرید یکی تن که او را بتازی بدن و جسد خوانند و دیگری جان که او را روح خوانند و سیوم روان که او را نفس خوانند. (از رساله ٔ ابوعلی سینا).
مرمرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان .

فرخی .


که رامینم گزین دو جهان است
تنم را جان و جانم را روان است .

(ویس و رامین ).


همی گفت ای خواهر مهربان
مرا خوشتر از هوش و جان و روان .

شمسی (یوسف و زلیخا).



که از عشق یوسف چنان گشته ام
که بدخواه جان و روان گشته ام .

شمسی (یوسف و زلیخا).


مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین .

ناصرخسرو.


از جان وروان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی

کیاحسینی قزوینی (از فرهنگ اسدی ).


ملک از راه لطف جان را داد
ملکوت از شرف روان را داد.

؟


|| بعقیده ٔ گروهی با روان یکیست :
جان را دو گفت هر کس و زی من یکیست جان
ورجان گسست باز چه بر برنهد روان
جان وروان یکی است بنزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان .

ابوشکور.


بخدمت ملکی بوده ام که با تو بدل
یکی است همچو بمعنی یکی است جان و روان .

فرخی .


روان آدمی و جانوران . روح بخاری . (از تقریرات فاضل تونی ). روح . جخیف . مهجة. قتال . نفس . نسیم . (منتهی الارب ) :
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیب آتش و جان مخالفان پده باد.

شهید.


ای خریدار من ترا بدوچیز
به تن و جان و مهر داده ربون .

رودکی .


جان ترنجیده و شکسته دلم
گوئی از غم همی فروگسلم .

رودکی .


توشه ٔ جان خود از او بردار
پیش کآیدت مرگ پای آگیش .

رودکی .


ز فرزند بر جان تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ .

ابوشکور.


بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.

فردوسی .


ستم باد بر جان او ماه و سال
که شد بر تن و جان شه بدسگال .

فردوسی .


بمن بر ببخشای او را بمهر
که از جان تو شاد بادا سپهر.

فردوسی .


گر مرا پاسدار خویش کند
خدمت او کنم بجان و بتن .

فرخی .


بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل وقندهار.

منوچهری .


گویند که حیوان راجان باید در دل
آنرا ستخوان و دل و جانست و روانست .

منوچهری .


ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن
جسم ما زنده بجان و جان تو زنده بتن .

منوچهری .


نگارا بی تو قدری نیست جان را
چو جان را نیست چون باشد روان را.

(ویس و رامین ).


در آن اضطراب لگدی چند بخایه و سینه ٔ وی رسید و او را بخانه بازبردند و نماز پیشین فرمان یافت و جان بمجلس عالی داد. (تاریخ بیهقی ص 234).اگر... فرموده آید تا سالار و پیش رو باشم آن خدمت بسر برم و جان و تن و سوزیان و مردم دریغ ندارم . (تاریخ بیهقی ). و سبیل قتلغتکین ... آن است که بر این فرمان کار کند اگر جانش بکار است . (تاریخ بیهقی ص 118).
برون کند چو درآمد بخشم گشت زمان
ز قصر قیصر و از خوان خویشتن جان را.

ناصرخسرو.


جانت را مادر و پدر گشتند
نفس و عقل شریف جاویدان .

ناصرخسرو.


چون جانت بعلم شد در آن معدن
سرما ز تو دور ماند و هم گرما.

ناصرخسرو.


خردمند قصد دشمن بوجهی کند که در او خطر جان نباشد. (کلیله و دمنه ). تعاقب هر دو بر فانی گردانیدن جان ...مصروف است . (کلیله و دمنه ). جانها و نفسهای ما فدای ملک است . (کلیله و دمنه ).
ز آنکه جان آفرین چو جان نبود
علم خوان همچو علم دان نبود.

سنائی .


جان بی علم بی نوا باشد
مرغ بی پر نه بر هوا باشد.

سنائی .


جان بی نان به کس نداد خدای
زانکه از نان بماند جان بر جای .

سنائی .


من خاک توام بجای اینم
تو جان منی بجای آنی .

خاقانی .


چون بصد جان یکدلی نتوان خرید
هل فروشان را دکان در بسته به .

خاقانی .


دل نداند ترا چنانکه توئی
جان نگنجد در آن میان که توئی .

خاقانی .


جان که او جوهرست ودر تن ماست
کس نداند که جای او به کجاست .

نظامی .


دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.

نظامی .


قدر دل و پایه ٔجان یافتن
جز بریاضت نتوان یافتن .

نظامی .


می پنداری که جان توانی دیدن
اسرار همه جهان توانی دیدن .

عطار.


ای بسا ناورده استثنا بگفت
جان او با جان استثناست جفت .

مولوی .


هر که او آگاه تر با جان تر است .

مولوی .


جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدائی کین وجود آورد بیرون از عدم .

سعدی .


گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی . (گلستان ).
جان دهد بنده چون دهی مالش
جان گرامی بود مرنجانش .

اوحدی .


هر دو جان بخشند اما این کجا و آن کجا؟!

طهماسبی .


جان بسخن شد شریف چونان کز جان
زندگی الفغد و هم جمال و شرف تن .

ادیب .


ای جان پدر؛ ای فرزند عزیز من ، تو روح و روان من هستی . (ناظم الاطباء).
- آشنای ِ جان ؛ آنکه یا آنچه جان به او انس دارد. مطبوع . مورد پسند. دل پذیر :
بی بوی تو کاشنای جان است
رنگی ز حیات جان مبینام .

خاقانی .


- آفت جان .
- از جان ؛ ازصیمیم قلب :
من از جان بنده ٔ سلطان اویسم
اگرچه یادش از چاکر نباشد.

حافظ.


- از جان اندر آوردن ؛ میراندن . کشتن :
نبرد کسی جوید اندر جهان
که او ژنده پیل اندر آرد ز جان .

فردوسی .


- از جان سیر آمدن ؛ یعنی زندگانی خوش نمی آید. (مؤید الفضلاء) (آنندراج ). سیر شدن از زندگی . (ناظم الاطباء).
- از جان گذشته ؛ بجان آمده :
از جان گذشته را بمدد احتیاج نیست .
- از جان گذشتگی ؛کیفیت و عمل از جان گذشته .
- با جان کوشیدن در ؛ با کمال جد. از صمیم قلب :
به پیش تو با جان بکوشم بجنگ
چو یابم رهائی ز زندان تنگ .

فردوسی .


- بجان ؛ از صمیم قلب . خالصاً. خالصاً مخلصاً. از صمیم دل :
دور دور عیسی است ای مردجان
بشنوید اسرار کیش او بجان .

مولوی .


سالها از پی مقصود بجان گردیدیم
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم .

سعدی .


رحمتی کن که بسر میگردم
شفقتی بر که بجان میسوزم .

سعدی .


برنجد بجان و برنجاندت .

سعدی .


شبان وادی ایمن گهی رسد بمراد
که چند سال بجان خدمت شعیب کند.

حافظ.


- بجان آمدن ؛ سخت بستوه آمدن . عظیم ستوه شدن . بستوه آمدن . بسته شدن . سخت تعب دیدن . جان به لب رسیدن . به نهایت بدبختی یا درد یا اندوه رسیدن . سخت ستوه شدن . بحد اعلی ستوه شدن . کارد به استخوان رسیدن : گفتم (خواجه بونصر) من در این میانه بچه کارم بوسهل بسنده است ، و از وی بجان آمده ام . (تاریخ بیهقی ص 146).
بجان آنچنان آمدم کز هراس
بدوزخ ره خویش کردم قیاس .

نظامی .


ز بیداد دارا بجان آمده
دل آزردگی در میان آمده .

نظامی .


چو کارش ز دشمن بجان آمده
بدرگاه شاه جهان آمده .

نظامی .


مطرب از دست من بجان آمد
که مرا طاقت شنیدن نیست .

سعدی .


بیابیا که بجان آمدم ز تلخی هجر
بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین .

سعدی .


طبیب از من بجان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی .

سعدی .


قومی که از تطاول او بجان آمده بودند. (گلستان ). عجب تر آنکه غراب هم از مجاورت طوطی بجان آمده بود. (گلستان ).
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهائی بجان آمد خدا را همدمی .

حافظ.


ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآئی .

حافظ.


ما از این هستی ده روز بجان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست .

صائب .


- || بهلاکت نزدیک شدن ؛ به مرگ نزدیک شدن :
بجان آمد و جانش از کار شد
دم جان سپردن پدیدار شد.

نظامی .


تو رفته و آمده منم بی تو بجان
تو درخاکی و من در آتش بی تو.

محمدبن محمود سبکتکین .


- بجان آمده ؛ بستوه آمده . آنکه جانش به لب رسیده :
چه پرسی ز جانی بجان آمده
گلی درسموم خزان آمده .

نظامی .


- بجان بودن کار ؛ کار بجان بودن . کار سخت بودن . در امری دشوار گرفتار شدن :
کار دل از هجر روی دوست به جانست
تا چه شود عاقبت که کار در آن است .

انوری .


صد یار بود بنان شکی نیست
چون کار بود بجان یکی نیست .

امیرخسرو.


- بجان خواستن ؛ صمیمانه چیزی را طلب کردن :
هر کس که بجان آرزوی وصل تو خواهد
دشوار برآید که محقر ثمن است آن .

سعدی .


- بجان دادن ؛ چیزی را درعوض جان دادن :
گر می بجان دهندت بستان که پیش دانا
ز آب حیات خوشتر خاک شرابخانه .

سعدی .


- بجان رسیدن ؛ بهلاکت نزدیک شدن . تا حد مردن آمدن :
دو هفته میگذرد کان مه دو هفته ندیدم
بجان رسیدم از آن تا بخدمتش برسیدم .

سعدی .


بوی بغلت میرود از پارس بکیش
همسایه بجان رسید و بیگانه و خویش .

سعدی .


مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده بود و حلق فراخ از دست تنگ بجان رسیده . (گلستان ).
- بجان کسی گریان بودن ؛ به احتمال خطری که متوجه جان کسی است گریان شدن :
پسر بد مر او را یکی خوبروی ...
بجانش پر از مهر گریان بدی
ز بیم جدائیش بریان بدی .

فردوسی .


- بجان کوشیدن ؛ صمیمانه به انجام کاری کوشیدن . تا پای جان در کاری سعی کردن . بحد مردن آمدن از بس تعب بردن :
تا جهد بود بجان بکوشم
وانگه بضرورتی از این کوش .

سعدی .


بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم بجان .

سعدی .


بکوشند در قلب هیجا بجان .

سعدی .


قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار بجان میکوشم .

حافظ.


- بجان گریختن ؛ از ترس جان فرار کردن :
مردم از قاتل عمدا بگریزند بجان
پاکبازان بر شمشیر بعمدا آیند.

سعدی .


- بجان گفتن ؛ صمیمانه گفتن . پاک و بی ریاگفتن . از دل گفتن :
بجان گفت باید نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبانست و بس .

سعدی .


- بر جان نهادن ؛ بجان و دل پذیرفتن . صمیمانه چیزی را قبول کردن :
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی .

مولوی .


- بر جای بیجان شدن ؛ در جای مردن :
همه تنش بر جای لرزان شدی
وز آن لرزه بر جای بیجان شدی .

فردوسی .


- بیجان ؛ بدون جان :
چرخ را انجم بسان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بیجان را همی با جان کنند.

ناصرخسرو.


لفظ بیمعنی چه باشد شخص بیجان در قیاس .

ناصرخسرو.


آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بیجان بودم .

سعدی .


کافران از بت بیجان چه تمتع دارند
باری آن بت بپرستند که جانی دارد.

سعدی .


گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بیجان بقا.

سعدی .


- بیجان شدن ؛ مردن :
تو بیجان شوی او بماند دراز
حدیثی دراز است چندین مناز.

فردوسی .


تو در کنج کاشانه پنهان شوی
شکیبنده چون شخص بیجان شوی .

نظامی .


- بیجان کردن ؛ کشتن . میراندن : نیک سهل است زنده بیجان کردن . (گلستان ).
- پاک جان ؛ پاک روح . پاک روان :
اهل بیتت شخص دین را پاک جانند ای رسول .

ناصرخسرو.


- تا پای جان ایستادن ؛ تا آخرین نفس پشت کاری را گرفتن .
- تازه جان ؛ جان تازه . جان دوباره . جان جدید :
در تن هر مرده دل عیسی صفت
از تلطف تازه جانی کرده ای .

مجدالدین بن رشید عزیزی (از لباب ).


- جان به میان نهادن :
این چه بخت است که با هر که نهم جان به میان
خصم جانم شود از عیسی مریم باشد. کمال اسماعیل (از بهار عجم ).
- جان دادن ؛ جان کندن . جان سپردن .
- جان در میان بودن :
به قصد ما چه بندی بر میان تیغ
که با تیغ توام جان در میان است .

بیانی (از بهار عجم ) (آنندراج ).


- جان کسی را به لب آوردن ؛ انتظاری دراز دادن . ایذاء صعب کردن :
طرب لعل تو می را برسانید به کام
جان شیرین به لب ساغر صهبا آورد.

سلمان ساوجی (از امثال و حکم دهخدا).


- جهل جان . رجوع به جهل جان شود.
- خشک جان ؛ بی مهر و وفا :
اگرم جفا نماید ز برای خشک جانی
بوفای او که جانم هم از آن بدر نیامد.

خاقانی .


- خانه ٔ جان ؛ آنجای که جان زید. محلی که جان در آن است . جسم . تن . بدن :
ای بهزار جان دلم مست وفای روی تو
خانه ٔ جان بچارحد وقف هوای روی تو.

خاقانی .


- درد بجان رسیدن ؛ بهلاکت نزدیک شدن :
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
اگر چه درد بجان میرسد امید دواست .

سعدی .


عاقبت درد دل بجان برسید
نیش فکرت به استخوان برسید.

سعدی .


- دشمن جان ؛ سخت دشمن :
سگ آن به که خواهنده ٔ نان بود
چو سیرش کنی دشمن جان بود.

فردوسی .


- دل بجان رسیدن ؛ بجان رسیدن . تا حدمردن آمدن :
ز جور چرخ چو حافظ بجان رسیددلت
بسوی دیومحن ناوک شهاب انداز.

حافظ.


- راحت جان .
- کار بجان رسیدن ؛ جان بلب رسیدن :
تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان .

فرخی .


ز فرقت لب مرجان شکرآگینت
بجان رسیدم کار و به لب رسیدم جان .

سوزنی .


من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
و گر ز غصه ٔ دشمن بجان رسد کارم .

سعدی .


من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که بجانان نرسم تا نرسد کار بجانم .

سعدی .


کس به آرام جان ما نرسد
که نه اول بجان رسد کارش .

سعدی .


- سخت جان ؛ کسی که به آسانی جان ندهد. گران جان .
- سگ جان ؛سخت جان . آنکه به آسانی جان ندهد.
- شیشه جان ؛ جان ضعیف ، مقابل سخت جان .
- قبله ٔ جان ؛ پرستشگاه جان . سجده گاه جان .پیشوای جان . معشوق . دلبر :
ای قبله ٔ جان کجات جویم
جانی و بجان هوات جویم .

خاقانی .


- گران جان ؛ سخت جان . ممسک . خسیس . کسی که در کار پافشاری کند. لجاجت :
حریف گران جان ناسازگار
چو خواهد شدن دست پیشش مدار.

سعدی .


- گران جانی کردن ؛ لجاجت کردن . پافشاری کردن :
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را.

سعدی (کلیات چ فروغی ص 523).


- لطیف جان ؛ پاکیزه جان . خوش قلب :
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیعصورت و خوئی .

سعدی (ایضاً ص 659).


- نیم جان ؛ نیم مرده . کسی که نصف جان دارد. ضعیف :
بر سر خاقنی اگر دست فروکنی سزد
کوست دلی و نیم جان روی نمای چون توئی .

خاقانی .


ما هزاران مرد شیر الب ارسلان
با دو سه عریان سست نیم جان .

مولوی .


نیم جانی چه بود تا ندهد دوست بدوست
که بصد جان دل جانان نتوان آزردن .

سعدی .


گرمست با جمالت بازار خوبرویان
بگذر که نیم جانی بهر نثار دارم .

سعدی .


گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش .

سعدی .


و نیز جان با کلمات : دائی ، عمو، عمه ، خاله ، بی بی و غیره ترکیب شود: دائی جان ، عمه جان ، خاله جان .بی بی جان . || (پسوند) در ترکیبات ذیل مزیدمؤخر (مخصوصاً در امکنه ): تیامه جان ، جرجان ، جماجان ، چایجان ، آبدچنیجان ، دارجان ، دره ٔ لارجان ، زروجان ، برجان ، بسفرجان ، سری جان ، بالوجوزجان ، بغاوزجان ، بارجان ، شیرجان ، بوزجان ، بلجان ، باریجان ، جنجان ، جلحبجان ،خونجان ، خرجان ، خولنجان ، خمایجان ، خوجان ، درزیجان ، دیبجان ، ده یجرجان ، رفسنجان ، رهجان ، زندجان ، زنجان ، سیرجان ، سیسجان ، سودرجان ، سنجان ، سرمنجان ، فرجان ، فردجان ، فرواجان ، فسنجان ، فشتجان ، فنسجان ، فیجان ، برازجان ، فهندجان ، فابجان ، فازجان ، فندیسجان ، قبجان ، کونبجان ، کونجان ، کهرجان ، کیلانجان ، کلاجان ، کلاریجان ، گرامجان ، گلیجان ، گلیجان رستاق ، گیلک جان ، گورمجان ، گیلانجان ، لنجان ، لوالجان ، لارجان ، لاریجان ، لاهجان ، لاهیجان ، لرزجان ، لامجان ، لیوجان ، مهرجان ، میشجان ، ملجان ، منجان ، مهریجان ، مروالشاهجان ، مریزجان ، نشکجان ، نصف جان ، نوبندجان ، نخجیرجان ، نوبنجان ، نوشجان ، هسنجان ، هندیجان ، هرجان ، هیمه جان . || گان . بصورت مزید مؤخر امکنه باشد: آذربیجان . آویجان ، ارجان ، ارزنجان ، ارسنجان ، اسرنجان ، اسفبدجان ، اسفرنجان ، بالالارجان ، باوآیجان ، بایجان ، برارجان ، برازجان ، برنجان ، بریجان ، پاین لارجان ، پریجان ، تجن جارلارجان ، تکمجان ، تماجان ، تمیجان ، تنهجان .
با کلمات زیر بصورت مزید مقدم ترکیب می شود و موصوف آن قرار میگیرد: بیدار، گرامی ، علوی ، قدسی ، تعلق گسل ، بیگناه ، برهنه پای ، دیرساله ، خوش ، تازه ، شاداب ، شیرین ، نازنین ، زخمی ، خسته ، افگار، بیمار، ناتوان ، افسرده ، گرفتار، زار، گناهکار، سخت ، آهنین ، بلاکش ، ستم کش ، ستم کشیده ، محنت زده ، ملال جوی ، غم اندوز، فرسوده ، بلافرسوده ، غم فرسوده ، غم پرورد، غم پرور، غم فرجام ، دردناک ، دردآلود، درداندوز، دردپرور، حسرت اندوز، نژند، تفته ، بیتاب ، بیقرار، رمیده ، برلب آمده ، بی نفس . (آنندراج ). و رابطه ٔ آن لفظ «است » و «او» هر دو آید. (آنندراج ) :
عالم بتو زنده ست نه جسمی و نه جانی
ای جان جهان زنده بتو جان جهانند.

ناصرخسرو (از آنندراج ) .


و نون جان در ترکیب باظهار و اخفا هر دو آمده چون جانها و جان ها. (آنندراج ) :
بدرد زهره ها چو گوئی هان
برمد جانها چو گوئی هین .

معزی (از آنندراج ).


- امثال :
جانا سخن از زبان ما میگوئی ؛ گله و شکایتی بی جا از من دارید و من خود بگله کردن از شما اولی هستم . (امثال و حکم دهخدا).
جان باید که بماند مال آید و شود . (از تاریخ بیهقی )، نظیر: سر باشد کلاه بسیار است . (امثال و حکم دهخدا).
جان بعزرائیل نمیدهد ؛ بسیار بخیل و ممسک است . (امثال و حکم دهخدا).
جان پدر تو سفره ٔ بی نان ندیده ای ؛ شما هنوز جوانید و قدر مال نمیدانید. (امثال و حکم دهخدا).
جان خوش است یا جان شیرین خوش است :
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است .

فردوسی .


لاجرم خداوند سلطان را بر آن داشت که لشکر فرستاد و معاذاﷲ که ما را زهره ٔ آن بودکه شمشیر کشیدیمی بر روی لشکر منصور، اما چون گرگ در رمه ، و زنهاریان بودیم ، قصد خانه ها و زن و فرزند ما کردند، چه چاره بود از دفع کردن ، که جان خوش است . (تاریخ بیهقی ) (امثال و حکم دهخدا).
جان در خزانه ٔ خدای است ؛ جان ما بدست خداست : در یک ساعت سه علت صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جست و جان در خزانه ٔ خدای است . (تاریخ بیهقی از امثال و حکم دهخدا).
جان در یکقالب ؛ دو تن نهایت با یکدیگردوست و شفیق اند. (از امثال و حکم دهخدا).
جان عزیز است ؛ نظیر: جان خوش است : اگر در حفظ و وقایه ٔ جان خود میکوشد جای ملامت نیست . (از امثال و حکم دهخدا).
جان کردی میکند ؛ در اداء مالی که عاقبت از دادن آن ناگزیر است سختی میکند. (امثال و حکم دهخدا).
جان نکنده بتن است ؛ به توبیخ بکاهلان و تن آسایان گویند و از آن این خواهند که چون کار کردن از قوت بدن بکاهد کاهل از آن رو از کار تن زند. (امثال و حکم دهخدا).
کار بجان و کارد به استخوان رسیدن ؛ کارد از گوشت گذشتن ، مانند: بلغ السیل الزبی ، بلغ السکین العظم ، جاوز الحزام الطبیین . (از نفایس الفنون ). قفیز پرآمدن . پیمانه لب ریز شدن . (از امثال و حکم دهخدا).
|| سلاح جنگ . (برهان ) (آنندراج ). باین معنی از ریشه ٔ اوستائی جَن بمعنی زدن و کشتن است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). ساز جنگ . (ناظم الاطباء). || تن . بدن . (ناظم الاطباء). || معشوق :
من دشمنیت جانا بر دوستی انگارم
تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری .

منوچهری .


|| قوت . نیرو: این ریسمان جان ندارد. || مرگ . موت . (از اضداد است ): جان من در دست تواست . || خاطر. ضمیر. || حیات . زندگانی . || دلاوری . مردانگی . || دهان . || باد. ریح . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله