جاکردن
لغتنامه دهخدا
جاکردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جادادن . || محبوب شدن . در دل کسی جای گرفتن :
کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا.
و در دل و چشم خلایق جاکرده و شیرین گردد. (مجالس سعدی ).
- امثال :
بگذار خودم را جاکنم ببین با تو چها کنم . (امثال و حکم دهخدا).
خود را جاکرده ؛ محبوب و طرف محبت کسی شده است .
خود را در اداره جا کرد ؛ شغلی برای خود بدست آورد.
|| بجائی در آوردن : مرغها را جاکن ، مرغها را به لانه کن . || انباشتن . انبار کردن . چنانکه آذوقه را.
کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا.
ناصرخسرو.
و در دل و چشم خلایق جاکرده و شیرین گردد. (مجالس سعدی ).
- امثال :
بگذار خودم را جاکنم ببین با تو چها کنم . (امثال و حکم دهخدا).
خود را جاکرده ؛ محبوب و طرف محبت کسی شده است .
خود را در اداره جا کرد ؛ شغلی برای خود بدست آورد.
|| بجائی در آوردن : مرغها را جاکن ، مرغها را به لانه کن . || انباشتن . انبار کردن . چنانکه آذوقه را.