جرد
لغتنامه دهخدا
جرد.[ ج َ ] (اِ) تخت و اورنگ پادشاه . (برهان ) (ناظم الاطباء). تخت پادشاهی را گویند. (آنندراج ) :
ز زر پخته یکی جرد ساختند او را
چو کوه آتش و گوهر در او بجای شرر.
|| پرنده ای است کبودرنگ که پیوسته در کنار آب نشیند و او را خرچال نیز گویند. (برهان ). خرچال و آن پرنده ای است که پیوسته کنار آبها نشیند. (یادداشت مؤلف ). مرغی است که بتازی حباری نامند و کبودفام بود و اکثر بر کنار آبها باشد و بفرس خرچال نیز گویند. (کذا فی التحفه ) و اما گوشت حباری که جرد خوانندش گرم است و رطوبت بسیار دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه ) :
بسکه اسب دشمنت از چشم ریزد بر کنار
بر کنار آب دارد جای دائم همچو جرد.
ز زر پخته یکی جرد ساختند او را
چو کوه آتش و گوهر در او بجای شرر.
فرخی .
|| پرنده ای است کبودرنگ که پیوسته در کنار آب نشیند و او را خرچال نیز گویند. (برهان ). خرچال و آن پرنده ای است که پیوسته کنار آبها نشیند. (یادداشت مؤلف ). مرغی است که بتازی حباری نامند و کبودفام بود و اکثر بر کنار آبها باشد و بفرس خرچال نیز گویند. (کذا فی التحفه ) و اما گوشت حباری که جرد خوانندش گرم است و رطوبت بسیار دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه ) :
بسکه اسب دشمنت از چشم ریزد بر کنار
بر کنار آب دارد جای دائم همچو جرد.
قاآنی شیرازی (از فرهنگ شاهنامه ص 100).