جست
لغتنامه دهخدا
جست . [ ج ُ ] (مص مرخم ، اِمص )جُستن . تفحص کردن . جست و جو. (از فرهنگ فارسی معین ). تفحص و تجسس و بحث . طلب . کاوش . تفتیش :
ترا گر بدی فر و رای درست
ز البرز شاهی نبایست جست .
شکست آمد از ترک بر تازیان
ز جست فزونی برآمد زیان .
مرد دین تا بجست دینار است
همچو ناقه درست بیمار است .
زار مانده ست مرده ای دنیا
نکند جست را کری دنیا.
بسا که از پس جست جهان چون پرگار
چو دایره همه تن گشته بود زنارم .
|| نام علمی است که شعبه ای از جدل باشد. ابن خلکان گوید: کان اماماً فی فن الخلاف خصوصاً الجست و هو اول من افرده بالتصنیف . (از دزی ج 1).
ترا گر بدی فر و رای درست
ز البرز شاهی نبایست جست .
فردوسی .
شکست آمد از ترک بر تازیان
ز جست فزونی برآمد زیان .
فردوسی .
مرد دین تا بجست دینار است
همچو ناقه درست بیمار است .
سنائی .
زار مانده ست مرده ای دنیا
نکند جست را کری دنیا.
سنائی .
بسا که از پس جست جهان چون پرگار
چو دایره همه تن گشته بود زنارم .
؟
|| نام علمی است که شعبه ای از جدل باشد. ابن خلکان گوید: کان اماماً فی فن الخلاف خصوصاً الجست و هو اول من افرده بالتصنیف . (از دزی ج 1).